۳۳ ـ عُمَيره ، دختر سهل بن رافع ۱
۱۲۴۴.المعجم الكبير :سعيد بن عثمان بلوى ، از مادر بزرگش نقل كرده است كه مادرش عُمَيره ، دختر سهلِ صاحبِ دو صاع ـ همو كه منافقان از وى عيبجويى كردند ـ برايش نقل كرد كه سهل ، زكاتش را ـ كه يك صاع خرما بود ـ و دخترش عميره را برداشت و نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و ظرف خرما را خالى كرد . سپس گفت : اى پيامبر خدا! با شما عرضى دارم .
فرمود : «چيست؟».
گفت : اين كه براى من و اين دخترم دعا كنى و دستى به سرش بكشى؛ چرا كه من فرزندى جز او ندارم .
عميره گفت : پيامبر خدا دستش را بر [سرِ] من نهاد. به خدا سوگند كه گويا خُنَكاى دست پيامبر خدا بر جگرم بود !
۳۴ ـ فاطمه بنت اسد ۲
۱۲۴۵.الخرائج و الجرائح :روزى ، على عليه السلام گريست و گفت : مادرم درگذشت .
پيامبر صلى الله عليه و آله برخاست و فرمود : «به خدا سوگند كه او ، به راستى ، مادر من نيز هست. هيچ محبّتى از عمويم نديدم ، مگر آن كه بيشتر از آن را از او ديدم» . سپس صدا زد : «اى اُمّ سلمه! اين بُردِ مرا به كمرش ببند و اين پيراهنم را به بالاتنه اش بپوشان و اين ردايم را بر او بپوشان و چون غسلش دادى ، مرا خبر كن» .
اُمّ سلمه پيامبر صلى الله عليه و آله را خبر كرد. ايشان جنازه را بر تابوت نهاد و سپس بر او نماز گزارد و آن گاه وارد قبر شد . مدّتى گذشت و جز زمزمه اى از ايشان شنيده نمى شد. سپس [پيامبر صلى الله عليه و آله رو به جنازه ]صدا زد: «فاطمه!».
او گفت : بله، اى پيامبر خدا !
فرمود : «آيا آنچه را برايت ضمانت كرده بودم ، ديدى؟».
[فاطمه] گفت : آرى . خداوند از جانب من ، به تو، در حيات و مَمات، برترين پاداش را بدهد !
از پيامبر صلى الله عليه و آله چون لحد را پوشاند و بيرون آمد، درباره آنچه فرمود ، سؤال كردند .
فرمود : «روزى براى او اين آيه را قرائت كردم : «و همان گونه كه شما را نخستين بار آفريديم ، [اكنون نيز ]تنها به سوى ما آمده ايد» . او گفت : اى پيامبر خدا! تنها يعنى چه ؟ گفتم : يعنى عريان . گفت : چه شرم آور! و من از خدا خواستم كه عورت او را آشكار نسازد .
سپس از من درباره نَكير و مُنكِر پرسيد و من از نحوه آمدن آن دو برايش گفتم . گفت : خدا به دادم برسد از آن دو! و من از خدا خواستم كه آن دو را به او نشان ندهد و قبرش را براى او فراخ گردانَد و وى را در همان كفنش محشور فرمايد» .