۱۵ ـ حارثة بن مالك ۱
۱۲۲۱.امام صادق عليه السلام :پيامبر خدا به حارثة بن مالك بن نعمان انصارى بر خورد . به او فرمود : «چگونه اى ، اى حارثة بن مالك؟».
گفت : اى پيامبر خدا ! مؤمنِ حقيقى ام.
پيامبر خدا به او فرمود : «براى هر چيزى حقيقتى است . حقيقت اين گفته تو چيست؟».
گفت : اى پيامبر خدا ! از دنيا روى گردانم ، شب هايم را تا صبح به عبادت مى گذرانم و روزهاى گرم را [با روزه گرفتنْ] تشنگى مى كشم ، و گويى هم اكنون تخت پروردگارم را مى بينم كه براى حسابرسى نهاده شده است و گويى بهشتيان را مى بينم كه در بهشت ، يكديگر را ملاقات مى كنند و گويى نعره دوزخيان را در آتش مى شنوم.
پيامبر خدا فرمود : «بنده اى است كه خداوند ، دلش را نورانى كرده است ! بينش يافته اى. پس پايدار باش».
گفت : اى پيامبر خدا ! دعا كن كه خداوند ، شهادت در ركاب تو را روزى ام كند.
[پيامبر صلى الله عليه و آله ] فرمود : «بار خدايا ! شهادت را روزىِ حارثه فرما».
پس ، چند روزى نگذشت كه پيامبر خدا لشكرى اعزام كرد و حارثه را همراه آن فرستاد . حارثه جنگيد و نه يا هشت نفر را كشت و سپس خود كشته شد.
۱۶ ـ حُذَيفة بن يَمان ۲
۱۲۲۲.تاريخ دمشقـ به نقل از حذيفه ـ: خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله رسيدم و ايشان مشغول نماز خواندن بين مغرب و عشا بود و پيوسته نماز مى خواند تا آن كه نماز عشا را نيز گزارد . چون نمازش را تمام كرد و به راه افتاد ، من در پى او رفتم. فرمود : «تو كيستى؟».
گفتم : حذيفه .
فرمود : «خدايا ! حذيفه و مادرش را بيامرز».