وارثان مملكت را» .
در اين اميد به سر شد ـ دريغ ـ عُمرِ عزيز
كه آنچه در دلم است از درم فراز آيد
اميدِ بسته برآمد ، ولى چه فايده زانك
اميد نيست كه عمرِ گذشته باز آيد! ۱
شاعرى ديگر گفته است:
كَنْد ـ اى باخبران ـ ، بى خبرى ، بنيادم
عمر نيكو گُهرى بود كه از كف دادم
عنكبوتى است فلك ، در پىِ صيدِ مگسان
مگسى بودم و در دامِ فلك افتادم
شاد از دانش و بينش ، دلِ صاحب نظران
به اميدى همه دل ، مست خراب آبادم
دشمنى نيست خطرناك تر از نَفْس و عَجَب
كه من از شادى اين دشمن دون ، دل شادم
در كمندِ هوس و بندِ هوا گشته اسير
مگر انگشتِ يداللّه ، كُند آزادم! ۲
در مواردى كه فرد ، آرزوى چيزى را مى كند كه ربطى به گذشته وى ندارد نيز واژه حسرت ، استفاده شده است ؛ ولى احتمالاً استفاده اين گونه واژه حسرت ، از باب «حقيقت» نباشد؛ شايد هم حسرت در كاربردهايى بدين شكل ، به معناى «غبطه» باشد ؛ چون وقتى فردى ، چيز ارزشمند و مرغوب و مطلوبى را نزد فرد ديگرى مى بيند و مثل آن ، يا بهتر از آن را براى خود آرزو مى كند ، در حقيقت ، نسبت به آن چيز ، غبطه مى خورد ، نه حسرت.