باشد ، در حقيقت ، موجوديت آن را تحت تأثير قرار مى دهد و در اين صورت ، هم مى تواند حيا را بيافريند و هم مى تواند آن را نابود سازد ؛ امّا اگر تأثير فرهنگ و تمدّن بر موضوع حيا باشد ، اصل موجوديت حيا تحت تأثير قرار نمى گيرد ، بلكه امورى كه موضوع حيا هستند ، متأثّر شده ، دچار تغيير مى شوند . در اين صورت ، ممكن است كارى در فرهنگى شرم آور باشد و همان كار ، در فرهنگ ديگر ، مايه مباهات . در اين فرض ، موجوديت روانى حيا تغيير نكرده و اين گونه نيست كه در فرهنگ دوم ، ريشه حيا معدوم شود ؛ بلكه آن چيزى كه در فرهنگ اوّل ، موضوع حيا بود ، در فرهنگ دوم ، از فهرست موضوعات حيا خارج شده است و در عين حال ، امكان دارد و بلكه اين گونه است كه در فرهنگ دوم ، امور ديگرى موضوع حيا قرار مى گيرند . در همان جوامع بَدَوى ، مى توان مواردى را يافت كه همان مردم از آنها شرم مى كنند . پس ريشه حيا ، هرگز از جامعه انسانى رخت بر نمى بندد .
تا انسان هست ، حيا هم هست . آنچه تغيير مى كند ، مصداق ها و موردهاى حياست . به عبارت ديگر ، تفاوت فرهنگ ها ، موجب تفاوت مصداق هاى حيا مى شود . دليل آن نيز روشن است . يكى از اركان حيا اين است كه ملاكى براى تشخيص نابه هنجارى داشته باشيم و بر اساس آن ، امور نابه هنجار و شرم آور را معيّن كنيم . اين مسئله ، دقيقا به نظام ارزشى مربوط مى شود . نظام ارزشى است كه درست و نادرست ، و زشت و زيبا را مشخّص مى سازد . در اين جا فرهنگ ها نقش بازى مى كنند . هر فرهنگى داراى نظام ارزشى خاصّى است و بر اساس آن ، ملاك زشتى امور ، متفاوت خواهد بود . در نتيجه ، كار نابه هنجار در هر فرهنگى با فرهنگ ديگر ، متفاوت خواهد بود . بنا بر اين ، آنچه با تغيير فرهنگ تغيير مى كند ، مصداق ها و موضوعات حياست ، نه اصل و ريشه حيا ، و تفاوت مصداق هاى حيا نمى تواند دليل غير فطرى بودن حيا باشد .