۱۹۵.امام صادق عليه السلام :پيامبر صلى الله عليه و آله در شب نوبتىِ امّ سلمه، در خانه او بود. امّ سلمه متوجّه شد كه پيامبر صلى الله عليه و آله در بستر نيست و از اين بابت، بنا به خصلت زنان، دچار شكّ و بددلى شد. لذا برخاست و در اطراف خانه، به جستجوى ايشان پرداخت. ناگاه، ديد كه پيامبر خدا در گوشه اى از اتاق، ايستاده و دست هايش را به طرف آسمان برداشته است و گريه مى كند و مى گويد : «بار خدايا! خوبى هايى را كه ارزانى ام داشته اى، هرگز از من باز مگير... بار خدايا! هرگز مرا [به اندازه ]چشم بر هم زدنى، به خودم وا مگذار».
امّ سلمه برگشت و شروع به گريستن كرد، تا جايى كه از شنيدن صداى گريه او، پيامبر خدا برگشت و به او فرمود : «اى امّ سلمه! چرا گريه مى كنى؟».
عرض كرد : پدر و مادرم به فدايت، اى رسول خدا! چرا گريه نكنم، در حالى كه شما ـ با آن مقامى كه نزد خدا دارى و خداوند، همه گناهانِ قبل و بعد تو را آمرزيده است ـ [اين گونه اى] ...؟!
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «اى امّ سلمه! چه چيز مرا در امان مى دارد؟ خداوند، يونس بن متّى را يك چشم برهم زدن، به خودش واگذاشت و در نتيجه، آن شد كه شد».
۱۹۶.الأمالى، طوسىـ به نقل از بكر بن عبد اللّه ـ: عمر بن خطاب، بر پيامبر صلى الله عليه و آله وارد شد و ديد كه ايشان سخت بيمار ـ يا گفت : تبدار ـ است . عمر گفت : اى پيامبر خدا! چه قدر ناخوشْ احوال هستيد؟
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «با اين حال، ديشب سى سوره را و از جمله، هفت سوره بلند ۱ را قرائت كردم».
عمر عرض كرد : اى پيامبر خدا! با آن كه خداوند، گناهان گذشته و آينده شما را آمرزيده است، اين چنين خود را به زحمت مى اندازى؟!
فرمود : «اى عمر! آيا بنده اى سپاس گزار نباشم؟!».
۱۹۷.المناقب، ابن شهرآشوبـ به نقل از طاووس فقيه ـ: در حِجر، ۲ امام زين العابدين عليه السلام را ديدم كه نماز مى خوانَد و چنين دعا مى كند: «بنده ات در درگاه توست. اسيرت در آستان توست. بينوايت در آستان توست. گدايت در آستان توست و از چيزى به تو شكوه مى كند كه بر تو پوشيده نيست».
و در روايتى آمده است [كه افزود] : «مرا از درگاه خود مران».
فاطمه، دختر امير مؤمنان، نزد جابر بن عبداللّه رفت و گفت : اى صحابىِ پيامبر خدا! ما به گردن شما حقّ و حقوقى داريم، و يكى از حقوق ما به گردن شما، اين است كه اگر ديديد يكى از ما از شدّت عبادت، خودش را از بين مى برد، خدا را به ياد او آوريد و از وى بخواهيد كه به جانش رحم كند. اينك على بن حسين، اين يادگار پدرش حسين، بينى اش [از كثرت سجده] مجروح شده و پيشانى و زانوها و كف دست هايش سوراخ گشته اند. او خودش را در عبادت ذوب كرده است.
جابر به درِ خانه امام زين العابدين عليه السلام آمد و اجازه ورود خواست و چون وارد شد، ايشان را در محرابش چنان ديد كه عبادت، او را فرسوده است. امام عليه السلام برخاست و با بزرگوارى، حال او را پرسيد و سپس جابر را در كنار خود نشانيد. جابر رو به ايشان كرد و گفت : اى فرزند پيامبر خدا! مگر نمى دانى كه خداوند، بهشت را در حقيقت، براى شما و دوستداران شما خلق كرده و دوزخ را براى دشمنان و مخالفان شما آفريده است؟ پس اين چه رنج و مشقّتى است كه به خودتان مى دهيد؟
امام زين العابدين عليه السلام به او فرمود: «اى صحابىِ پيامبر خدا! مگر نمى دانى كه جدّم پيامبر خدا، با آن كه خداوند گناهان گذشته و آينده او را بخشيده بود، از سختكوشى در عبادت خدا باز نَايستاد و ـ پدر و مادرم فدايش باد ـ چندان عبادت كرد كه ساق و كف پاهايش ورم كرد و وقتى به ايشان گفته شد : با آن كه خداوند، گناهان گذشته و آينده تو را آمرزيده است، باز اين چنين عبادت مى كنى؟! فرمود : آيا بنده اى سپاس گزار نباشم؟! ».
جابر كه ديد هيچ حرفى در ايشان اثر نمى گذارد، عرض كرد : اى فرزند پيامبر خدا! بر جان خودت رحم كن؛ زيرا شما از خاندانى هستى كه مردم، با واسطه قرار دادن آنان در درگاه الهى، از خداوند مى خواهند كه بلا را دفع كند و رنج و محنت ها را برطرف سازد و آسمان را [از خراب شدن بر سر آنها] نگه دارد.
امام زين العابدين فرمود : «اى جابر! من همچنان به روش پدرانم ادامه خواهم داد و به آنان اقتدا خواهم كرد تا آن كه به ديدارشان بشتابم».
در اين هنگام، جابر رو به حضّار كرد و گفت : در ميان فرزندان پيامبران، كسى مانند على بن حسين ديده نشده است، مگر يوسف بن يعقوب. به خدا قسم كه فرزندان و ذرّيّه على بن حسين، برتر از فرزندان و ذرّيّه يوسف هستند.