۸۳.صحيح مسلمـ به نقل از ابوسفيان ـ: ... زمانى كه در شام بودم ، نامه اى از پيامبر خدا ، براى هرقل آورده شد... . هرقل گفت : آيا از قوم اين مردى كه مى گويد پيامبر است، كسى در اين جا هست؟
گفتند : آرى.
من و چند نفر از قريش ، احضار شديم. وقتى بر هرقل وارد شديم ، او ما را در برابر خود نشانْد و همراهانم را پشت سرم نشاندند ... . آن گاه ، به مترجم خود گفت : از او بپرس كه حسب و نسب وى (پيامبر) ، در ميان شما چگونه است؟
من گفتم : او در ميان ما ، از حسب و نسب برخوردار است.
پرسيد : آيا از پدران او ، كسى پادشاه بوده است؟
من گفتم : نه. پرسيد : آيا پيش از آن كه ادّعاى نبوّت كند، او را به دروغگويى متّهم مى كرديد؟
من گفتم : نه. پرسيد : چه كسانى از او پيروى مى كنند ؛ اشراف يا مردمان فرودست؟
گفتم : مردمان فرودست.
پرسيد : آيا روز به روز ، بر تعداد آنها افزوده مى شود يا كاسته مى گردد؟
گفتم : نه، بلكه افزوده مى شود.
پرسيد : آيا پيش آمده است كه فردى از آنها ، پس از پذيرفتن دين او، به علّت خشم و نارضايى از وى ، دينش را ترك كند؟
گفتم : نه. پرسيد : وضعيت جنگ شما با او چگونه بوده است؟
گفتم : بين ما و او ، جنگ هاى سختى در مى گرفت و او از ما مى كشت و ما هم از او مى كشتيم.
پرسيد : آيا خيانت و پيمان شكنى مى كند؟
گفتم : نه . در اين مدّتى كه ما با او بوده ايم ، چنين كارى را از وى مشاهده نكرده ايم ... .
پرسيد: آيا پيش از او ، كسى چنين ادّعايى كرده است؟
گفتم : نه ... .
هرقل گفت : اگر آنچه درباره او مى گويى ، حقيقت داشته باشد، بى گمان او پيامبر است. من مى دانستم كه او ظهور خواهد كرد ؛ اما گمان نمى كردم كه از شما باشد. اگر برايم امكان داشت، دوست داشتم ديدارش كنم و اگر نزد وى بودم، پاهايش را مى شستم. پادشاهىِ او ، به آنچه زيرپاى من است ، خواهد رسيد .
هرقل سپس نامه پيامبر خدا را خواست و آن را بدين شرح خواند : «بسم اللّه الرحمن الرحيم . از محمّد پيامبر خدا، به هرقل، بزرگِ روم. درود بر كسى كه از راه راست پيروى كند. اما بعد، من تو را به اسلام فرا مى خوانم . مسلمان شو تا به سلامت (در امان) بمانى . اسلام بياور تا خداوند ، به تو دو برابر مزد دهد و اگر نپذيرى، گناه رعيّت به گردن توست. «اى اهل كتاب! بياييد بر سر سخنى بايستيم كه ميان ما و شما يكسان است، و آن اين كه : جز خدا را نپرستيم و چيزى را شريك او نگردانيم...» » .
وقتى نامه را به پايان برد، سر و صدا بلند شد و همهمه در همه جا پيچيد. او دستور داد ما را از حضور او بيرون بردند. وقتى بيرون رفتيم، به همراهانم گفتم : كار پسر ابو كَبْشه (پيامبر) بالا گرفت.