کردند،۱ بلکه عمدتاً به دلیل ارتباط تنگاتنگ و زیربنایی که بین نظریههای نفسشناسانه و متدولوژیهای علم برای کاربرد عینی در بستر واقعی اجتماع انسانی وجود دارد، این مباحث مورد توجه دانشمندان قرار میگیرد.
بر این اساس، اعتقاد بنیادین به این باور که حقیقت انسان چیزی جز جسم ظاهری نیست، گاه حتی سر از متدولوژیهایی در دانش درمیآورد که در فرآیند نظریهپردازی بهطور خودآگاه از حقیقت جوهری انسان چشمپوشی میکنند (هرچند ممکن است اساساً ارتباطی میان فیزیکالیست بودن و ماتریالیست بودن وجود نداشته باشد).۲ به همین ترتیب این اعتقاد اساسی که حقیقت انسان چیزی جز جوهر مجرّد نفس نیست و جسم آدمی صرفاً ابزار و مَرکبی برای آن حقیقت است - ایدهای که بهویژه با فلسفه رایج اسلامی از سدههای میانه تاکنون دائماً تقویتشده - خواسته یا ناخواسته به متدولوژیهایی در دانش انجامیده که اساساً توجه چندانی به جنبههای کاربردی و واقعیات عینی حیات بشری نشان نمیدهند. اما در این میان به نظر میرسد که دیدگاه برجستهای از امامیه نخستین - مبتنی بر آموزههای اهل بیت علیهم السلام- مبنی بر اینکه آدمی دارای حقیقتی ترکیبی، آن هم ترکیب حقیقی و نه امتزاجی است که شامل هم جسم و هم روح میشود (هرچند حیات اصلی از آن روح است)، میتواند بهعنوان نظریهای جامعتر تحلیل و بررسی شود. این نوشتار تلاش میکند به تحلیل دقیقی از تبیین هشام بن حکم (۱۷۹ق/۶۲۱م) متکلم و نظریهپرداز امامی مذهب از مسئله حقیقت انسان که به نظر میرسد همان ایده اساسی متکلمان امامیه در عصر حضور است بپردازد؛ دیدگاهی که پس از حدود یک قرن در تعامل عمیق امامیه با معتزله کمکم به حاشیه رانده شد.
به دلیل مشکلاتی که دیدگاه روحانگارانه و یا جسمانگارانه محض در باب حقیقت انسان در