خوشبخت شدن، ديكته ميكند، انجام داده بودم، امّا هيچ دليلي براي ادامة زندگي نمييافتم. نميدانستم چرا زندهام و چرا زنده بودنم ميتواند مهم باشد. زندگي، هيچ معنايي برايم نداشت. اين بحران شك و پريشاني، كمكم به تمامي جنبههاي زندگيام كشيده شد.
با خود فكر ميكردم، آيا به راستي زندگي كاملاً نسبي است؟ آيا همهاش همين است؟ پنجاه ـ هشتاد سالي از خوشيها و ناخوشيهاي زودگذر [استفاده كردن]، كار كردن، خوابيدن، خوردن، لذّت بردن از خوشيهاي زميني و همين، و بعد انگار نه انگار كه روزي زنده بودهاي؟! اگر چنين است پس اصلاً چرا بايد زندگي كرد؟ چرا خودكشي نكرد و به همة اينها خاتمه نداد؟ چرا بايد براي زندگي بيهدف، تلاش بيهوده كرد؟ چرا بايد خوب بود؟ چرا بايد به فكر سلامتي بود؟ اگر قرار باشد كه دير يا زود همه چيز با رود زندگي شسته و برده شود، اصلاً چرا بايد تلاش كرد؟ هرچه ميگذشت، همه چيز بيشتر غير قابل تحمّل ميشد و مرا به اين نتيجه ميرساند كه زندگي به راستي، ارزش زيستن ندارد.۱
اين، نشاندهندة نقش مؤثّر معنا در نشاط و شادابي زندگي است. آلپورت ميگويد:
امروزه در اروپا روانشناسان و روانپزشكان، آشكارا از فرويد (كه ناكامي جنسي را علّت ناراحتيهاي رواني ميداند)، روي برگرداندهاند و به «هستي درماني» روي آوردهاند كه مكتب «معنا درماني» يكي از آنهاست.۲
دو. ابعاد معنا
مسئلة معنا چند حالت پيدا ميكند که در ادامه به بررسی آنها میپردازیم:
فقدان معنا
اين حالت، مخصوص كساني است كه از آغاز، معنايي براي حيات نمييابند و زندگي را