۱۱.مسند ابن حنبلـ به نقل از وابصة بن معبد ـ: خدمت پيامبر خدا رفتم و مى خواستم هيچ نيك و بدى را وا نگذارم، مگر آن كه از ايشان پرسيده باشم . گروهى نزد پيامبر صلى الله عليه و آله بودند . در حالى كه از ميان مردم رد مى شدم، به سوى ايشان رفتم .
مردم گفتند: اى وابصه! دور شو و جلوى پيامبر خدا ميا .
گفتم: من وابصه ام. بگذاريد به ايشان نزديك شوم . او از همه مردم برايم محبوب تر است كه نزديكش شوم .
پيامبر صلى الله عليه و آله به من فرمود: «نزديك بيا، وابصه! نزديك بيا، وابصه!» .
به ايشان نزديك گشتم، تا حدّى كه با او زانو به زانو شدم .
فرمود: «آيا خبر بدهم كه آمده اى چه بپرسى، يا خودت مى پرسى؟» .
گفتم: اى پيامبر خدا! بفرماييد .
ايشان سه انگشت خود را گِرد آورد و به سينه من تلنگر مى زد و مى فرمود: «اى وابصه! از دلت بپرس . نيكى، آن است كه دل و جانت با آن آرام مى گيرد و گناه، آن است كه در دلت اضطراب ايجاد مى كند و در سينه ات ترديد پديد مى آورد. [ آن را وا گذار،] هر چند مردم [ بر خلاف آنچه دلت مى فهمد ، ]اظهار نظر كنند» .