۹۱۸.سنن أبى داودـ درباره حكيم بن حزام ـ: پيامبر خدا ، دينارى به او داد تا براى ايشان يك قربانى بخرد . او قربانى را به يك دينار خريد و آن را به دو دينار فروخت و برگشت . دوباره يك قربانى به يك دينار خريد و دينار ديگر را براى پيامبر صلى الله عليه و آله آورد . پيامبر خدا هم آن را صدقه داد و براى او دعا كرد كه در تجارتش بركت يابد.
۹۱۹.مسند ابن حنبلـ به نقل از ابو عمره انصارى ـ: در جنگ ها با پيامبر خدا بوديم . مردم ، دچار كمبود شدند . از پيامبر خدا اجازه خواستند تا بعضى از شترانِ باركش خود را ذبح كنند و [ در عين حال ]گفتند : خداوند ، ما را با آن [ به مقصد] مى رساند [ و در اين صورت، وسيله اى براى سوارى نخواهيم داشت].
عمر بن خطّاب ، چون ديد پيامبر خدا تصميم دارد كه به آنان اجازه دهد تا بعضى شترانشان را ذبح كنند ، گفت : اى پيامبر خدا ! چگونه خواهد شد ، اگر فردا گرسنه و پياده با دشمن رو به رو شويم؟! ولى اگر اجازه دهى كه بازمانده توشه خود را بياورند و آنها را جمع كنى و از خدا بخواهى كه به آنها بركت دهد . خداى متعال به دعاى شما ما را [ به مقصد] مى رساند ـ يا گفت : خداوند به دعاى شما براى ما بركت مى دهد ـ .
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود تا باقيمانده توشه هايشان را بياورند . مردم ، مشت مشت يا بيشتر غذا مى آوردند . بيشترين مقدارى كه كسى آورد ، يك صاع خرما بود.
پيامبر خدا همه آنها را جمع كرد . سپس برخاست و دعا كرد . آن گاه سپاهيان را فرا خواند تا ظرف هاى خود را بياورند و دستور داد كه آنها را پر كنند . در سپاه ، هيچ ظرفى نماند ، مگر آن كه آن را پر كردند ، و [ باز] به همان اندازه ماند.
پيامبر خدا ، چنان خنديد كه دندان هايش پيدا شد . آن گاه فرمود : «گواهى مى دهم كه معبودى جز خدا نيست و من فرستاده خدايم . هيچ بنده اى نيست كه خدا را با اين دو (توحيد و نبوّت) ديدار كند ، مگر آن كه روز قيامت ، آتش دوزخ از او دور مى شود».