۱۴ / ۹
مرد بهشتی
۳۸۸.الکافى ـ به نقل از حَکَم بن عُتَیبه ـ: من در خدمت امام باقر علیه السلام بودم و اتاق از جمعیت، پر بود. ناگاه پیرمردى تکیهزنان بر عصاى خود آمد و جلوى درِ اتاق ایستاد و گفت: سلام بر تو ـ اى پسر پیامبر خدا ـ و رحمت خدا و برکات او بر تو باد! و ساکت شد.
امام علیه السلام فرمود: «و بر تو باد سلام و رحمت خدا و برکات او!».
سپس پیرمرد، رو به جمعیت داخل اتاق کرد و گفت: سلام بر شماها! و خاموش شد، تا این که آن جمعیت، همگى جواب سلام او را دادند. آن گاه رو به امام باقر علیه السلام کرد و گفت: اى پسر پیامبر خدا! خدا مرا فدایت کند! مرا نزدیک خود بنشان؛ زیرا ـ به خدا سوگند ـ من، شما و دوستداران شما را دوست دارم. به خدا سوگند، من، شما و دوستداران شما را براى طمع در دنیا دوست ندارم. به خدا سوگند، من از دشمن شما نفرت دارم و از او بیزارم. به خدا سوگند، نفرت و بیزارى من از او، به خاطر این نیست که میان من و او، کینه و عداوتى است. به خدا سوگند، من آنچه را شما حلال شمارید، حلال مىشمارم و آنچه را شما حرام بدانید، حرام مىدانم و منتظر امر [حکومتِ] شما هستم. فدایت شوم! آیا با چنین وضعى، براى من امید [رستگارى و نجات] دارى؟
امام باقر علیه السلام فرمود: «جلوتر بیا. جلوتر بیا»، تا این که او را کنار خود نشاند. سپس فرمود: «اى پیر! مردى نزد پدرم على بن الحسین آمد و از او همین سؤال را پرسید که تو از من پرسیدى و پدرم به او فرمود: "تو اگر از دنیا بروى، بر پیامبر خدا و بر على و حسن و حسین و على بن الحسین، وارد خواهى شد و قلبت شاد و دلت خنک و دیدگانت روشن خواهد گردید و آن گاه که نفَست به این جا (با دست خود به گلویش اشاره فرمود) رسد، کرام الکاتبین با شور و شادى به استقبالت خواهند آمد و اگر زنده بمانى، شاهد چیزى (قیام قائم و حکومت اهل بیت) خواهى بود که خداوند، با آن، دیدگانت را روشن مىگرداند و با ما در عالىترین مراتب خواهى بود"».
پیرمرد گفت: چه فرمودى، اى ابو جعفر؟
امام باقر علیه السلام سخن خود را برایش تکرار کرد. پیرمرد گفت: اللّٰه أکبر، اى ابو جعفر! اگر از دنیا بروم، بر پیامبر خدا صلی الله علیه و اله و بر على و حسن و حسین و على بن الحسین علیهم السلام وارد خواهم شد و دیدگانم روشن و قلبم شاد و دلم خنک خواهد گردید و آن گاه که نفَسم به این جا رسد، کرام الکاتبین با شور و شادى به استقبالم خواهند آمد و اگر زنده بمانم، شاهد چیزى خواهم بود که خداوند به سبب آن، چشم مرا روشن مىگرداند و با شما در عالىترین مراتب خواهم بود!
پیرمرد سپس با آواى بلند گریست و هِق هِقکنان اشک ریخت، تا جایى که به زمین چسبید. حاضرانِ در خانه نیز با دیدن حال پیرمرد، بلند بلند گریستند و هق هقکنان اشک ریختند. امام باقر علیه السلام پیش آمد و با انگشت خود، اشکهاى او را از پلکهایش پاک مىکرد و به زمین مىریخت.
پیرمرد سپس سرش را بلند کرد و به امام علیه السلام گفت: اى پسر پیامبر خدا! فدایت شوم! دستت را به من بده.
امام علیه السلام دست خود را به او داد. پیرمرد، آن را بوسید و بر دیده و گونه خود نهاد. سپس پیراهن خود را از روى شکم و سینهاش کنار زد و دست امام علیه السلام را بر شکم و سینه خود نهاد و آن گاه برخاست و خداحافظى کرد و رفت.
امام باقر علیه السلام در حالی که او میرفت، به پشت سر او نگاه مىکرد. سپس رو به جمعیت نمود و فرمود: «هر که دوست دارد مردى از اهل بهشت را ببیند، به این مرد بنگرد».
من در عُمرم، مجلس اندوهى مانند آن مجلس ندیدم.