۱۴ / ۸
خوشبخت حقیقی
۳۸۷.امام کاظم علیه السلام ـ به نقل از پدرانش، از امام حسین علیهم السلام ـ: روزى، امیر مؤمنان علیه السلام با یارانش نشسته بود و آنان را براى جنگ، آماده مىکرد. پیرمردى که گَرد سفر بر او نشسته بود، بر ایشان وارد شد و گفت: امیر مؤمنان کجاست؟
گفته شد: این جاست.
بر وى سلام داد و سپس گفت: اى امیر مؤمنان ! من از شام به سوى تو آمدهام. پیرمردى کهنسال هستم که از فضایل تو، بىشمار شنیدهام و گمان مىبَرَم که به زودى، غافلگیرانه کشته مىشوى (ترور مىشوى). پس، از آنچه خدا به تو آموخته است، به من بیاموز.
فرمود: «باشد، اى پیر! هر کس دو روزش برابر باشد، زیانکار است و هر کس همّتش دنیا باشد، حسرتش به گاه جدایى از آن، بسیار است و هر کس فردایش بدتر از امروزش باشد، ناکام است و آن که چون دنیایش به سلامت است، از خرابى آخرتش باکى نداشته باشد، هلاک است و هر کس پیگیر کاستىِ خود نباشد، مغلوب هواى نفس مىگردد و هر کس رو به کاستى دارد، مرگ برایش بهتر است.
اى پیر! براى مردم، آن بپسند که براى خود مىپسندى و با مردم، آن گونه رفتار کن که دوست دارى با تو رفتار کنند».
سپس به یارانش رو کرد و فرمود: «اى مردم ! آیا به اهل دنیا نمىنگرید که در حالتهاى گوناگون، صبح و شام مىکنند: افتادهاى که به خود مىپیچد، و عیادت کننده و عیادت شونده، و دیگرى که در حالِ جان دادن است، و کسى که به او امیدى نیست، و آن یکى که مُرده است، و طالب دنیا که مرگ به دنبال اوست، و غافلى که [خدا] از او غافل نیست، و این که ماندگان، در پىِ رفتگان اند؟!».....
سپس به پیرمرد رو کرد و فرمود: «اى پیرمرد! خداوند عزّ و جل مردمى را آفرید و از سرِ عنایت، دنیا را بر آنان تنگ گرفت و آنان را به آن و به خار و خاشاکش بىرغبت کرد. از این رو، به سراى سلامت ـ که به آن دعوتشان کرده ـ علاقهمند شدند و بر تنگى زندگى، شکیبایى نمودند و بر ناخوشى، شکیب و به سوى کرامت الهى، شوق ورزیدند. پس جانهایشان را در طلب خشنودى خدا بذل نمودند و فرجامِ کارشان شهادت گشت و خداى عزّ و جل را خشنود از خویش، دیدار کردند و دانستند که مرگ، راهِ رفتگان و ماندگان است. پس براى آخرتشان چیزى غیر از زر و سیم، توشه کردند و زِبر پوشیدند و بر بلا شکیبایى کردند و زیادى [اموال] را پیش فرستادند و به خاطر خدا، دوستى نمودند و برای خدا دشمنى ورزیدند. اینان، چراغ هدایت اند و در آخرت، صاحب نعمت. و السلام!».
پیرمرد گفت: پس به کجا بروم و بهشت را وا نهم، در حالى که بهشت و اهلش را همراه تو مىبینم، اى امیر مؤمنان؟ مرا با امکاناتى تجهیز کن که در برابر دشمنت نیرو بگیرم.
امیر مؤمنان علیه السلام سلاحى به او داد و بر مَرکبى سوارش کرد. در جنگ، پیشاپیش امام علیه السلام شمشیر مىزد و امیر مؤمنان، از کار او در شگفت بود. چون جنگ شدید شد، پیرمرد، اسبش را پیش راند تا به شهادت رسید. خدایش رحمت کند! مردى از یاران امیر مؤمنان علیه السلام به دنبال او رفت و وى را افتاده یافت که [افسارِ] اسب و شمشیرش در دستش بود. چون جنگ به پایان رسید، اسب و سلاحش را نزد امیر مؤمنان آورد. ایشان بر او درود فرستاد و فرمود: «به خدا سوگند، خوشبخت حقیقى، این است. براى برادرتان رحمت بخواهید».