۱۴ / ۲
عمری که دعا برای درازیاش نیکو نیست
۳۷۵.علل الشرائع ـ به نقل از محمّد بن قاسم ـ: امام صادق علیه السلام فرمود: «ساره به ابراهیم گفت:ای ابراهیم! پیر شدهای! کاش دعا میکردی خدای عزّ و جل پسری روزیات کند تا چشمروشنی ما باشد، که خدا تو را دوست خود گرفته است و اجابت کننده دعایت هست اگر بخواهد. ابراهیم از خدایش خواست که پسری دانا روزیاش کند. خدای عزّ و جل به او وحی کرد که: "من پسری دانا به تو میبخشم. سپس تو را با فرمانبرداریام [در ذبح او] میآزمایم".
ابراهیم پس از این مژده، سه سال درنگ کرد و سپس آنچه خدا مژده داده بود، به او رسید. ساره همچنین به ابراهیم گفت: سنّت بالا رفته و اَجَلت نزدیک شده است. کاش از خداوند عزّ و جل بخواهی که اَجَلت را عقب بیندازد و عمرت را طولانی کند تا با ما بیشتر زندگی کنی و چشمانمان را روشن سازی. ابراهیم از خدایش چنین خواست و خداوند به او وحی کرد: "هر چه عمر بیشتر دوست داری، بخواه که به تو داده میشود". ابراهیم به ساره خبر داد و او گفت: از خدا بخواه که تو را نمیراند تا آن گاه که تو خود بخواهی. ابراهیم این را از خدایش خواست و خدای عزّ و جل به او وحی فرمود: "همین برای تو باشد".
ابراهیم، وحی خداوندی را در این باره به ساره خبر داد. ساره به ابراهیم گفت: خداوند را سپاس بگزار و غذایی فراهم کن و فقیران و نیازمندان را به آن دعوت کن. ابراهیم چنین کرد و مردم را به آن دعوت نمود. در میان کسانی که به مهمانی آمدند، مردی بزرگسال و ناتوان و نابینا بود که عصاکشی همراه داشت و وی او را بر سر سفره نشاند. مرد نابینا دستش را دراز کرد و لقمهای برداشت و آن را به سوی دهانش آورد؛ امّا دستش از ضعف [و لرزش و در اختیار نبودن] آن به چپ و راست میرفت و سپس دستش را بر پیشانیاش فرود آورد. پس عصاکشش دستش را گرفت و به دهانش آورد. سپس مرد نابینا لقمهای برداشت و آن را بر چشمش کوفت. ابراهیم علیه السلام نابینا و کارهایش را مینگریست. ابراهیم علیه السلام از آن تعجّب نمود و از عصاکشش در این باره پرسید. او گفت: اینها که میبینی، از ناتوانی اوست. ابراهیم با خود گفت: آیا اگر من هم سنّم بالا برود، مانند این نمیشوم؟ سپس ابراهیم چون این کارها را از آن پیرمرد دید، گفت: خدایا! مرا در همان وقتی که برایم نوشتهای، بمیران که پس از آنچه دیدم، دیگر نیازی به فزونی عمر ندارم».