۲۰۰.الفتوحـ در ذكر حوادث پيكار صِفّين ـ: عبيد اللّه بن عمر بن خطّاب ، به امام حسين عليه السلام پيام فرستاد كه : من با تو كارى دارم . هر گاه خواستى ، به ديدارم بيا تا آگاهت كنم .
امام حسين عليه السلام به سوى او روانه شد تا در برابرش ايستاد و گمان كرد كه [عبيد اللّه ] مى خواهد با او بجنگد . ابن عمر به او گفت : من تو را به جنگ نخواندم ؛ امّا نصيحتى به تو دارم كه از من بشنو .
امام حسين عليه السلام فرمود : «آنچه مى خواهى ، بگو» .
ابن عمر گفت : بدان كه پدرت ، خون قريش را ريخته است و مردم ، او را دشمن مى دارند و مى گويند كه او قاتل عثمان است . آيا مى توانى او را خلع كنى و با او مخالفت ورزى تا حكومت را به تو بسپاريم ؟
امام حسين عليه السلام فرمود : «هرگز ! به خدا سوگند ، به خدا و پيامبرش و وصىّ پيامبر خدا كفر نمى ورزم . دور شو . واى بر تو از شيطان رانده شده ! بى ترديد ، شيطان، بدكارى ات را برايت آراسته و تو را فريب داده تا با پيروى از متجاوزان و يارىِ اين بيرون رفته از دين (معاويه) ، تو را از دينت بيرون كند ؛ معاويه اى كه خود و پدرش ، همواره در ستيز و دشمنى با خدا و پيامبرش و مؤمنان بوده اند . به خدا سوگند ، اسلام نياوردند ؛ بلكه از سرِ هراس و طمع ، تسليم شدند .
و تو امروز براى نكوهيده نشدن مى جنگى و با بوى خوش براى جنگ بيرون مى آيى تا پيش زنان شام ، خودنمايى كنى . اندكى خوش باش كه اميدوارم خداى عز و جل ، تو را به زودى بكشد .
عبيد اللّه بن عمر ، خنديد و به سوى معاويه بازگشت و گفت : من مى خواستم حسين را فريب دهم و به او چنين و چنان گفتم ؛ امّا اميدى به فريبش ندارم .
معاويه گفت : حسين بن على ، فريب نمى خورد . او پسر پدرش است .