277
خاطره‌هاي آموزنده

آقای شیخ احمد دیدات برای اسلام زحمت کشیده، خداوند می‌خواهد او را پاک از دنیا ببرد و احتمالاً سرّ این‌که در این سال‌ها به این شکل افتاده شده است به خاطر این است که با وجود تبلیغ برای اسلام، به اهل بیت عصمت و طهارت توجهی نداشته است و در صورتی‌که این مطلب به او گفته شود و وی تشیّع را اختیار کند، به زودی از دنیا خواهد رفت.
آقای سید عبدالله حسینی این فکر را پسندید و در یکی از روزهای سال ۱۳۸۴ به اتفاق هم و با آقای قربانعلی پورمرجان، وابسته فرهنگی سفارت، به سمت شهر دوربان حرکت کردیم. همان‌روز ضمن حضور در منزل آقای شیخ احمد دیدات به او گفتم که مطلب مهمی هست که باید به شما بگویم و بهتر است تنها باشیم. در بین راه قرار شد این مطلب را آقای سید عبدالله حسینی به او منتقل ‌کند. پس از این‌که دیگران، از جمله آقای پورمرجان اتاق را ترک کردند، آقای سید عبدالله حسینی مطلب را به طور تلویحی بیان کرد؛ ولی این جانب با مداخله به صراحت به آقای شیخ عبدالله دیدات گفتم: شما برای اسلام زحمت زیادی کشیده‌اید؛ ولی فکر می‌کنم در طی این سال‌ها به اهل بیت پیامبر صلی الله علیه و‌آله کم‌توجهی کرده‌اید و احتمالاً چون خدا مایل است شما را پاک از این جهان برده و به بهشت ببرد، بهتر است این موضوع را قبول کنید و برای این تغییر عقیده هم شاهد بگیرید.
در اینجا بود که خودم به گریه افتادم و با تأکید بر موضوع فوق که با صراحت بیشتری عنوان کردم، به ایشان گفتم: اگر چنین کنید، احتمالاً به زودی از رنج بیماری راحت شده، از دنیا خواهید رفت.
وی با حالتی تأثرآمیز گریه کرد. البته این حالت را می‌توانستیم در چشم‌های وی ببینیم؛ زیرا از نظر فیزیکی قادر به گریه کردن نبود. پس از این پسرش را صدا زد و از طریق چشم و با ردیف نمودن حروف این جمله را به انگلیسی به پسرش منتقل کرد: Thank you for your advaise؛ یعنی از نصیحت شما متشکرم.


خاطره‌هاي آموزنده
276

می‌شود، معده آن قدر قدرت دارد که سرِ لوله پلاستیکی که غذا را به آن منتقل می‌کند هضم می‌شود و هر ماه باید لوله را عوض کنیم».
هنگامی که مشغول گفتگو بودیم، لحظاتی «حوّا» همسر سالخورده و فداکارش وارد اتاق شد. آقای احمد دیدات تا چشمش به همسر باوفایش افتاد، حالش منقلب شد و اشک در چشم‌هایش حلقه زد. آرامش آموزنده‌ای بر احمد و همسرش حاکم بود.
فرزندش در ادامه این دیدار گفت: «مادرم هشت سال است که به خاطر پرستاری از پدر، از خانه بیرون نرفته! او خواندن و نوشتن نمی‌داند، ولی شبانه‌روز سه چهار بار به پدرم آمپول تزریق می‌کند و روزی دو بار، او را ماساژ می‌دهد. همین مراقبت‌ها موجب شده که بدن پدر زخم نشود. خوشبختانه درد هم ندارد و ما از این جهت، خداوند را شاکر و سپاس‌گزاریم.
با همه این احوال، پدرم از همه اخبار دنیا آگاهی دارد، حتی آخرین اظهارات وزیر خارجه ایران درباره موضوع هسته‌ای را شنیده است و دشواری‌هایی که مردم ایران با آن روبه‌رو هستند را می‌داند. روزنامه‌ها را جلوی صورت ایشان می‌گیریم، می‌خواند، کتاب هم مطالعه می‌کند».
جالب توجه این‌که او با پلک‌های چشمش سخن می‌گفت. بدین سان که فرزندش اعداد را با سرعت می‌شمرد تا به حرف مورد نظر پدر (طبق جدولی که در اتاق نصب شده بود) برسد. وقتی به آن حرف می‌رسید، پدرش پلک چشم خود را حرکت می‌داد. او مجدداً اعداد را می‌شمرد، تا به دومین حرف مورد نظر برسد، و همچنین تا حروف یک کلمه و بعد کلمات یک جمله تکمیل گردد. طبیعی است که این گونه سخن گفتن، بسیار دشوار و طولانی است.
نکته فوق‌العاده مهم، این‌که او با این حال و با همه مشکلاتی که با آن روبه‌رو بود، باز هم از اسلام در برابر مسیحیت دفاع می‌کرد. مبلّغان مسیحی با او دیدار داشتند و با او گفتگو می‌کردند!
فرزندش می‌گفت: «پدرم با همین شرایط سختی که دارد باز از اسلام دفاع می‌کند. شب گذشته یک کشیش مسیحی که سابقه مناظره با ایشان را داشت به اینجا آمد و به خیال خود می‌خواست او را تحت تأثیر قرار دهد و تبلیغ مسیحیت کند. در ماه اکتبر نیز کشیش دیگری آمد و به پدرم گفت: ببین محمد با تو چه کرده است؟ قرآن نمی‌تواند تو را نجات دهد؛ امّا اگر عیسی را خدا بدانی، تو را نجات خواهد داد!
پدرم بدون این که عصبانی شود به وی گفت: کتابت را بخوان (نگفت: کتاب مقدّس را بخوان، بلکه گفت: کتابت را بخوان) باب نوزده، آیه سی از «سِفْرِ تکوین» تورات را بخوان. کتاب مقدّس، اینجا بود. دست او دادیم و او آیات مورد اشاره را خواند که: لوط، شراب نوشید و سپس در حال مستی با دخترانش زنا کرد. دختران نیز از این زنا حامله شدند و هر کدام پسری به دنیا آوردند که نَسَب بعضی از انبیا، مانند: داوود و سلیمان و عیسی، به آنان می‌رسد.۱
کشیش پس از خواندن آیات یاد شده، آن چنان شوکه شد که با عصبانیت از جا برخاست و به پدرم گفت: تو شیطانی! و سپس منزل را ترک کرد».
باری، آرامش، وقار، ایمان و صلابت این مرد واقعاً شگفت‌انگیز بود. من در برابر تحمّل، مقاومت و بزرگی او احساس کوچکی کردم، در یک جمله دیدار احمد دیدات در بستر بیماری، درس پایداری، مقاومت، رضا و سپاس‌گزاری خدای سبحان، و درس تلاش تا آخرین رمق برای ترویج اسلام بود.
هنگام خداحافظی یکی از تألیفات خود را به من اهدا کرد و با اشاره پسرش و با کمک او با سر انگشت آن را امضا کرد، من نیز ترجمه کتاب اهل بیت در قرآن و حدیث و کتاب کیمیای محبت به زبان انگلیسی را به او اهدا کردم.
در پایانِ این دیدار، دست بر بازویش گذاشتم و هفت بار سوره حمد را تلاوت کردم و با حال خاصّی که پیدا کرده بودم از خداوند متعال خواستم که به او توفیق
دهد با عقیده به مذهب اهل بیت علیهم السلام از دنیا برود، و با لطفی، زخم زبان مبلغ مسیحی را درمان کند.
بعد خداحافظی کردیم و از منزل آقای دیدات بیرون آمدیم؛ ولی من تحت تأثیر این دیدار تا لحظاتی منقلب بودم و بی‌اختیار اشک می‌ریختم.
گفتنی است آقای محمد علی قانع‌زاده _ که در آن تاریخ سفیر ایران در پرتوریا بود _ از دعایی که این‌جانب در دل برای احمد دیدات کردم، خبر نداشت. ایشان را حدود یک سال بعد در بعثه مقام معظّم رهبری، در تهران دیدم. بدون مقدمه ماجرای عجیبی از دیدارش با احمد دیدات که یک ماه قبل از وفاتش اتفاق افتاده بود را تعریف کرد. آقای قانع‌زاده به تقاضای این‌جانب آن ماجرا را مکتوب کرد. متن نوشته ایشان خطاب به این‌جانب چنین است:
احتراماً به استحضار می‌رساند در سال ۱۳۸۴ هنگامی‌که برای اولین بار به دیدار آقای شیخ احمد دیدات مبلّغ بزرگ اسلامی در شهر دوربان آفریقای جنوبی رفتم بسیار متأثر شدم، به‌گونه‌ای که متحیّر بودم که چگونه است که یک عالم بزرگ اسلامی با این‌همه درد و رنج، روبه‌رو شده و مدت هشت سال است که روی تخت خوابیده و تنها گوش، چشم و مغز وی فعال است. آرزو کردم که هرچه زوتر شفا یابد.
شیخ احمد در همان حال از من جویای احوال آقای سید عبدالله حسینی (روحانی مقیم آفریقای جنوبی) شد. من خبر سلامتی وی را به آقای دیدات دادم و همان جا به آقای حسینی تلفن زدم و گفتم آقای دیدات جویای احوالات شما هستند و می‌گویند مدت زیادی است از شما خبری ندارند. وی گفت: سلام مرا ابلاغ کنید و بگویید من هم‌اکنون در یمن هستم؛ ولی پس از بازگشت از یمن به دیدار ایشان خواهم رفت.
مدتی پس از این دیدار به آقای سید عبدالله حسینی گفتم که بهتر است شما هر چه زودتر به دیدار ایشان بروید. من هم مایلم مجدداً به دیدار ایشان بروم و موضوعی را که به ذهنم رسیده با ایشان مطرح کنم. آن موضوع این است که من فکر می‌کنم چون

1.. این جملۀ آخر، مربوط به سلسلۀ نسب پدران عیسی علیه السلام است که در انجیل (متّی: باب ۱؛ لوقا: باب۳) آمده است!

  • نام منبع :
    خاطره‌هاي آموزنده
    سایر پدیدآورندگان :
    محمّد محمّدی ری شهری
    تعداد جلد :
    1
    نوبت چاپ :
    اول
تعداد بازدید : 9470
صفحه از 371
پرینت  ارسال به