چند روز بعد از این میهمانی، من به مناسبتی به اردبیل رفتم. جناب آقای صبور در دیداری که با ایشان داشتم به من فرمودند:
جمعه گذشته که به اتفاق دوستان به آستارا آمدم، قبل از انجام سفر به کسی اطلاع ندادم و حتی به خانمم (خواهر شهید پیرزاده) نگفته بودم. لذا ایشان نه از داستان لونگی اطلاع داشت و نه از سفر من به آستارا.
پس از مراجعتم از سفر، وارد خانه که شدم، خانمم گفت: به آستارا رفته بودید؟
گفتم چطور؟
گفت: لونگی خوردید؟
با تعجب گفتم: کی به شما خبر داده است؟!
گفت: بعد از ظهر امروز خوابیده بودم. برادرم را در خواب دیدم. وارد منزل شد و سلام کرد. بعد از رد جواب، با تصور این که به دنبال شما آمده است، قبل از آن که چیزی از من بپرسد، من به او گفتم: جواد منزل نیست.
با یک نگاه معنیدار گفت: میدانم. جواد با دوستان با هم رفتهاند به آستارا لونگی بخورند.
آنگاه از خواب بیدار شدم.
آقای صبور افزودند: با توجه به این که من از شنیدن ماجرای خواب شگفتزده شده بودم، علت سفر به آستارا و داستان لونگی را برای خانمم تعریف کردم و فهمیدم که حقیقتاً شهیدان زندهاند و پیوسته بر احوال ما نظارت میکنند.