کردیم. هنگام پاک کردن گوسفند چندین مرتبه حالم بد شد که شربت قند به من دادند.
وقت نماز شد. من نشسته نماز را با حاج آقای حسینی پیشنماز مسجد به جماعت خواندم. بعد از نماز سینهزنی شروع شد. در آن هنگام حالم خیلی منقلب شد، متوسل به سیدالشهداء و حضرت فاطمه زهرا شدم و خواستم که مرا تا فردا صبح، که روز عاشوراست، شفا دهند و گفتم که یا امام حسین! اگر این یک مقدار کار من قابل قبول شماست، شما از خدا بخواهید مرا شفا دهد، و نذر کردم که اگر من تا فردا صبح پایم به زمین برسد، دیگهای مسجد المهدی و دیگهای منزل عمهام را بشورم. بعد از مراسم همه برای صرف شام به زیرزمین مسجد رفتند. به من گفتند شما را ببریم؟ در جوابشان گفتم: من شام نمیخواهم.
شب به منزل آمدیم و خوابیدم. هنگام سحر حاجی مرا برای خواندن نماز صبح بیدار کرد. در آن هنگام اذان مسجد زینبیه تمام شده بود، نماز صبح را خواندم و گفتم: یا امام حسین علیه السلام صبح عاشورا شد، ولی خبری از شفای پای من نشد!
هنوز هوا تاریک بود، خوابیدم. خواب دیدم که در مسجد المهدی هستم و میگویند یک هیئت عزاداری به مسجد میآید. با خودم گفتم بروم و ببینم چه کسانی هستند.
دیدم هیئتی فوقالعاده منظّم، با لباسهای سفید و روبانهای مشکی هستند که در گردن آنها یک کفن به صورت خونآلود بود. سید محمّد سعید آلطه هم برایشان نوحهخوانی میکرد و بقیه سینه میزدند. با خود گفتم سید محمّد سعید آلطه که شهید شده است! یک مرتبه دیدم محمّد، پسرم که شهید شده، در جلو هیئت قرار دارد و بقیه از دوستان محمد هستند. برایم مسلّم شد که اینها همه شهدا هستند.
وارد مسجد شدند و مقابل محراب ایستادند. من از طرف زنانه آمدم و کنار پرده ایستادم و به آنها نگاه میکردم. آنها نوحهخوانی میکردند و شهدا جواب میدادند