این خواب گذشت. یادم رفت تا امام رحمه الله مشرّف شدند نجف. مدتی طول کشید. بعد از دید و بازدیدها که ظاهراً یک سال از تشریففرمایی ایشان گذشته بود، روزی همین آقا عبد العلی۱ آمد منزل ما و گفت: آقا شما را کار دارند.
رفتم خدمت ایشان. در دیدارها رویه اولیه ایشان سکوت بود. حرفی نمیزدند تا دیگری شروع کند. من سلام علیک و احوالپرسی کردم و گفتم: امری داشتید؟
ایشان مطالبی گفتند و من هم جواب دادم. نمیدانم چه مناسبتی داشت که دفعتاً این خواب به ذهنم آمد. به ایشان عرض کردم: آقا شما که در بورسا بودید، من خوابی دیدم، و خواب را عیناً نقل کردم.
وقتی نقل کردم، ایشان دستهایشان را به هم مالید و گفت: «لا حول ولا قوّة الا بالله»، بعد هم گفت: جنگ میشود.
برای من خیلی اعجابآور بود. آن موقع اصلاً صحبت این چیزها نبود، اصلاً احتمال این که ایشان به ایران برگردد نبود، چه برسد... .
من اصرار کردم که: آقا به چه مناسبتی در این موقعیت و با این وضعیت، چنین مطلبی میفرمایید؟
من خیلی کنجکاوی کردم و فشار آوردم؛ ولی ایشان از گفتن استنکاف کردند. وقتی اصرارم زیاد شد، ایشان تصمیم گرفت که بلند شود و از اتاق برود و با من صحبت نکند. بالأخره به اصرار من فرمودند: یک شرط دارد: به شرط این که تا وقتی من زنده هستم، این را به کسی نگویی!
من گفتم: خدا میداند این خواب دفعتاً یادم افتاد.
فرمودند: این، تخطیطی۲ است که پدرت برای ما کشیده و این برنامه، میشود و ما هم باید برویم و جنگ هم میشود و ما هم پیروز خواهیم شد.