111
خاطره‌هاي آموزنده

این خواب گذشت. یادم رفت تا امام رحمه الله مشرّف شدند نجف. مدتی طول کشید. بعد از دید و بازدیدها که ظاهراً یک سال از تشریف‌فرمایی ایشان گذشته بود، روزی همین آقا عبد العلی۱ آمد منزل ما و گفت: آقا شما را کار دارند.
رفتم خدمت ایشان. در دیدارها رویه اولیه ایشان سکوت بود. حرفی نمی‌زدند تا دیگری شروع کند. من سلام علیک و احوال‌پرسی کردم و گفتم: امری داشتید؟
ایشان مطالبی گفتند و من هم جواب دادم. نمی‌دانم چه مناسبتی داشت که دفعتاً این خواب به ذهنم آمد. به ایشان عرض کردم: آقا شما که در بورسا بودید، من خوابی دیدم، و خواب را عیناً نقل کردم.
وقتی نقل کردم، ایشان دست‌هایشان را به هم مالید و گفت: «لا حول ولا قوّة الا بالله»، بعد هم گفت: جنگ می‌شود.
برای من خیلی اعجاب‌آور بود. آن موقع اصلاً صحبت این چیزها نبود، اصلاً ‌احتمال این که ایشان به ایران برگردد نبود، چه برسد... .
من اصرار کردم که: آقا به چه مناسبتی در این موقعیت و با این وضعیت، چنین مطلبی می‌فرمایید؟
من خیلی کنجکاوی کردم و فشار آوردم؛ ولی ایشان از گفتن استنکاف کردند. وقتی اصرارم زیاد شد، ایشان تصمیم گرفت که بلند شود و از اتاق برود و با من صحبت نکند. بالأخره به اصرار من فرمودند: یک شرط دارد: به شرط این که تا وقتی من زنده هستم، این را به کسی نگویی!
من گفتم: خدا می‌داند این خواب دفعتاً یادم افتاد.
فرمودند: این، تخطیطی۲ است که پدرت برای ما کشیده و این برنامه، می‌شود و ما هم باید برویم و جنگ هم می‌شود و ما هم پیروز خواهیم شد.

1.. اشاره به حجة الاسلام و المسلمین آقا عبد العلی قرهی که در بیت حضرت امام فعالیت می‌کرد و در جلسۀ آن شب هم حضور داشت.

2.. تخطیط: نقشه؛ نقشه‌کشی؛ تعیین حد و مرز.


خاطره‌هاي آموزنده
110

۱۱/۹/۱۳۸۹ در منزل آیة الله علی‌اکبر مسعودی مجدداً خاطره خود را بدین شرح، بازگو فرمود:
زمانی که مرحوم امام _ رضوان الله علیه _ در ترکیه (شهر بورسا) تبعید بودند، من در نجف خوابی دیدم. خواب دیدم که آمدم ایران و در خوزستان هستم. جنگی بین ایران و دشمنانی واقع شده. معیّن هم نبود که چه کسانی هستند. حضرت سید الشهداء علیه السلام هم در همان میدان جنگ، منزل داشتند و این جنگ، زیر نظر ایشان بود. جنگ خیلی طولانی شد، خیلی‌ها کشته شدند، حتی یکی از دایی‌زاده‌های من به اسم حبیب الله هم شهید شد. همه ‌درخت‌ها سوخت، نخل‌ها هم شکست و سوخت، تا بالأخره ما پیروز شدیم. ما که پیروز شدیم، من زود دویدم بروم به حضرت سید الشهداء علیه السلام تبریک بگویم.
در عالم رؤیا دیدم که حضرت، منزلی چوبی داشتند، مانند منزل ما در مازندران، و من می‌دانستم اینجا دو تا اتاق دارد و اتاق دست راست برای حضرت سید الشهداء علیه السلام است. من فوراً دویدم و از پله‌ها بالا رفتم و رفتم خدمت حضرت. دیدم حضرت چهار زانو نشسته‌اند،‌ یک متّکایی هم روی دامنشان هست که به آن تکیه داده‌اند. حضرت، قیافه‌ای نورانی داشتند، اما عمامه سرشان ندیدم؛ ولی خیلی زیبا و خوشگل بودند.
به ایشان تبریک گفتم: که الحمد لله ما غالب شدیم.
ایشان تبسم و خنده مختصری کردند که برخلاف توقع من بود. من توقعم این بود که آقا خیلی خوشحال و شادمان می‌شوند.
عرض کردم: آقا! آن طوری که انتظار داشتم شاد نشدید. ناراحتی‌تان چیست؟
حضرت فرمود: از دست این دو.
گفتم: آن‌ها کجایند؟
فرمودند: در آن اتاق.
من رفتم آن اتاق، بنا کردم به آن‌ها تشر زدن و فحاشی کردن، و در این دعواها از خواب پریدم.

  • نام منبع :
    خاطره‌هاي آموزنده
    سایر پدیدآورندگان :
    محمّد محمّدی ری شهری
    تعداد جلد :
    1
    نوبت چاپ :
    اول
تعداد بازدید : 9424
صفحه از 371
پرینت  ارسال به