205
خاطره‌هاي آموزنده

من از آن‌ها تشکر کردم و به سرعت به طرف بالای کوه حرکت کردم. البته بسیار خسته بودم، چون یک مرتبه با زائران رفته بودم و برای مرتبه دوم تا نیمه کوه را رفته و برگشته بودم. این دفعه هم با دلهره و آخرین توان به طرف بالا رفتم.
وقتی رسیدم دیدم سیّده افتاده و صورتش سیاه شده است. وضع بسیار بدی داشت، اوّل یک شیشه آب سرد را روی سر و صورت و بدنش خالی کردم و از حضرت صاحب الزمانعجل الله تعالی فرجه استمداد کردم. یک وقت چشم باز کرد و گفت: چه کسی هستی؟
گفتم: بی‌بی زهرا! حسینی هستم.
گفت: آقا ببخشید هم خودم را به زحمت انداختم و هم شما را.
بلند شد و نشست، آب توی دستش ریختم، گفتم به صورت بزن. مقداری محلول قند و نمک به او دادم و خورد و چادر و روسری را با آب خنک خیس کرد و بلند شد. یک چوب پیدا کردم و به دستش دادم که عصا قرار دهد و خودم وسط چوب را گرفتم و او قدم به قدم پایین می‌آمد و من هم قدم به قدم قهقرا به پایین می‌آمدم.
شاید دویست متر پایین آمده بودیم که مجدداً غش کرد. با مقوّا روی او را سایه کردم و با آب به سر و صورت او پاشیدم. صدایش زدم، مجدّد به هوش آمد و مقداری نوشابه به او دادم و به همان کیفیت به طرف پایین حرکت کردیم. مقداری پایین آمدیم، شاید دویست متر، دوباره خود را به کنار سنگی کشید و از حال رفت.
من که دیگر طاقتی نداشتم رو به کعبه کردم و حضرت صاحب الزمانعجل الله تعالی فرجه را با آخرین نفس صدا زدم: یا صاحب الزمان ادرکنی! یا ابا صالح المهدی ادرکنی! یا ابا القاسم ادرکنی! نعره می‌زدم.
ساعت حدود یازده شده بود و هوا به شدت گرم بود. کم کم ترددها تمام می‌شد و فقط برخی از هندی‌ها، پاکستانی‌ها و افغانی‌ها از بالا به پایین می‌آمدند، آن هم خیلی کم، ولی من فقط متوجه بی‌بی زهرا بودم و گریه می‌کردم.


خاطره‌هاي آموزنده
204

همه کنار ماشین جمع شدند و بعد از سوار شدن، عازم عرفات شدیم. زائران را طبق صورت‌ سرشماری، اسامی آن‌ها را خواندم همه حاضر و سوار بودند و بعد هم صدا زدم: آقایان و خانم‌ها کسی از بغل‌دستی‌هایتان نمانده باشد.
از عقب ماشین خانمی گفت: آقای حسینی! بی‌بی زهرا که کنار من نشسته بود را نخواندی و نیامده.
بی‌بی زهرا صبیّه مرحوم سیّد اشرف فقیهی بافقی، زوجه حاج کاظم عامری، دختر عموی آقایان سلیمانی بافقی، مادر عیال امام جمعه بافق و از سادات بسیار بزرگوار بود.
چون ایشان هم مسن و هم مریض احوال بودند، قبلاً به خانم‌ها گفته بودیم که بی‌بی زهرا را خبر نکنید، اگر خبر شود می‌خواهد بیاید، هم برای خودش زحمت است و هم برای دیگران. من گمان می‌کردم که ایشان را خبر نکردند و ایشان نیامده، اما وقتی آن خانم گفت که بی‌بی زهرا کنار من نشسته بود، تازه فهمیدم که همراهمان بوده است.
مقداری اطراف را گشته و با بلندگو صدا زدم، حتی مقداری به طرف بالای کوه رفتم و صدا زدم، اما خبری نشد. هوا کم کم گرم شده بود و هنوز می‌بایست به عرفات، مسجد نَمِرَه، جبل الرحمة، مسجد مَشعر و محل غار ثور برویم. زائران با مرحوم رضوی حرکت کردند و بنده برای پیدا کردن بی‌بی زهرا ماندم.
مقداری نمک و شکر در یک بطری آب حل کردم و با چند شیشه آب و یک نوشابه به طرف ‌غار حرکت کردم. مقداری از کوه را که بالا رفتم دو نفر زن که از بالا به پایین می‌آمدند به من گفتند: شما از کاروان یزد کسی را می‌شناسید؟
گفتم: من از کاروان یزد هستم. چه امری دارید؟
گفتند: یک خانم یزدی که روی چادرش نوشته از کاروان یزد است، بالای کوه غش کرده و افتاده و ما هیچ کمکی نتوانستیم انجام دهیم؛ زیرا ما پروازمان ساعت دوازده شب است و باید برویم تهران، اگر تا نیم ساعت دیگر به این خانم نرسید می‌میرد.

  • نام منبع :
    خاطره‌هاي آموزنده
    سایر پدیدآورندگان :
    محمّد محمّدی ری شهری
    تعداد جلد :
    1
    نوبت چاپ :
    اول
تعداد بازدید : 9455
صفحه از 371
پرینت  ارسال به