و نيز از اوست:۱
به فيروزتر زمان، به زيباترين بهاربه نيكوترين شبى، به روشنترين نهار
يكى روح خرّمى، يكى جان آدمىيكى چون صباح وصل، يكى چون رخان يار
فلك گشته كامبخش، ملك گشته كامجوىهوا شد عبيربيز، زمين شد بهشتوار
يكى شد به كام دوست، يكى شد غلام دوستيكى گشته جانفزا، يكى گشته پر نگار
جهان باز شد جوان، به تن باز شد روانشده باغ چون جنان، شده سبز مرغزار
يكى جسته انبساط، يكى گشته با نشاطيكى زو ز گل بساط، يكى خالى از غبار
ز ابر دُررفشان، ز باد عبيرساىچمن گلشن ارم، دمن وادى تتار
يكى زنده كرده دشت، يكى تازه كرده جانيكى برده غم زدل، يكى گشته غمگسار
ز انواع گل حلل، ببر كرده بوستانز ابر سيه پرند، به سر كرده كوهسار
يكى عارض بتان، يكى جاى مهوشانيكى در هوا روان، يكى را به جا قرار
پر از مشك، طرف باغ، پر از گل، كنار جوىپر از سبزه، طرفدشت، پر از لاله، لالهزار
يكى گشته عطربيز، يكى گشته خندهروىيكى گشته زيببخش، يكى گشته داغدار
بيا اى بهشت روى، بده باده طرف جوىكه سر سبز شد به باغ، دگر سرو جويبار
يكى همچو مهر و ماه، يكى مايه نشاطيكى روضه بهشت، يكى قامت نگار
اَلا اى نگار چين، دگر بخت شد قرينبه ميلاد شاه دين، امام بزرگوار
يكى يار مهربان، يكى يار مقبلانيكى عيد مردمان، يكى فخر روزگار
به صبحى همه صفا، به شامى فرحفزاجمال ولى عصر، شد از باطن آشكار
يكى مطلع سرور، يكى مجمعى ز نوريكى مظهر خداى، يكى غيب كردگار
شهنشاه دينپناه، امير ملك سپاهخديو فلكجناب، ولى جهان مدار
يكى زو است با رواج، يكى زو است با شرفيكى زو است مرتفع، يكى زو است پايدار
سپهر جلال و مجد، جهان كمال و فضلمقرّ صفا و نجد، شه معدلت دثار
يكى را به او قوام، يكى را از او ظهوريكى زو، در ازدياد، يكى زو، در انتشار
به درگاه او كند، به خاك درش نهدفلك عرض انكسار، ملك روى افتقار
يكى عرش كبريا، يكى آب زندگىيكى را شتاب از او، يكى را از او قرار
اگر فيض اقدسش، كند طبع را مددز مدحش به عالمى، كند «صافى» افتخار
يكى رحمت خداى، يكى مخزن درريكى ذكر قدسيان، يكى عبد جان نثار
پر از جور شد زمين، ز اسلام شد نشانفأينَ الامامُ أين، كه از حد شد انتظار
يكى گشته منقلب، يكى رفته از ميانيكى روى در حجاب، يكى دل كند فگار.۲