حارث بن هشام گفت : به خدا سوگند ، اگر مى دانستم كه او بر حق است ، از او پيروى مى كردم.
ابو سفيان گفت : من چيزى نمى گويم . اگر سخنى بگويم ، اين ريگ ها خبر مى برند .
پيامبر صلى الله عليه و آله بيرون آمد و به آنان فرمود : «دانستم كه چه گفتيد» . سپس سخنانشان را برايشان بازگو كرد .
حارث و عتّاب گفتند : گواهى مى دهيم كه تو پيامبر خدا هستى . به خدا سوگند ، هيچ كس با ما نبود كه از سخنان ما مطّلع شود تا بگوييم كه او به تو خبر داده است. ۱
۱۹۹.الطبقات الكبرى ـ به نقل از محمّد بن ابراهيم بن حارث تيمى ـ :چون پيامبر خدا وفات يافت و هنوز به خاك سپرده نشده بود ، بلال ، اذان گفت . به جمله «أشهد أنّ محمّدا رسول اللّه » كه رسيد ، جمعيّت در مسجد ، فرياد شيون سر دادند.
چون پيامبر خدا به خاك سپرده شد ، ابو بكر به بلال گفت : اذان بگو.
بلال گفت : اگر مرا آزاد كردى كه با تو باشم ، راه باز است [و مى توانى دوباره مرا برده خود كنى] ؛ ولى اگر مرا به خاطر خدا آزاد كردى ، پس مرا با همان كسى كه به خاطرش آزادم كردى ، تنها بگذار.
ابو بكر گفت : من تو را جز به خاطر خدا آزاد نكردم.
بلال گفت : پس ، بعد از پيامبر خدا ، براى هيچ كس اذان نمى گويم.
ابو بكر گفت : اختيار با توست.