۴۸۸۹.امام على عليه السلام :در درون سينه من ، دانش فراوانى است كه پيامبر خدا آن را به من آموخت . اگر براى آن ، نگاهبانانى بيابم كه به درستى ، آن را پاس دارند و آن را همان گونه كه از من شنيده اند ، روايت كنند ، بخشى از آن را در نزد آنان به امانت خواهم سپرد كه با [ استفاده از] آن ، دانش بسيارى بياموزند . به راستى كه آن دانش ، كليد هر درى است و هر درى ، [ راه بر] هزار در مى گشايد .
۴۸۹۰.امام صادق عليه السلام :نمايندگانى از مردم فلسطين ، نزد امام باقر عليه السلام آمدند و مسائلى از وى پرسيدند . امام عليه السلام به آنها پاسخ داد : . . . جدّم امير مؤمنان ، براى دانش خود ، حاملانى نيافت ، چنان كه دردمندانه آه مى كشيد و بر بالاى منبر مى فرمود : «پيش از آن كه مرا از دست بدهيد ، از من بپرسيد ؛ چرا كه درون سينه من ، دانش فراوانى است . افسوس ، افسوس ! كسى را نمى يابم كه آن را برتابد!» .
۴۸۹۱.المزار الكبيرـ به نقل از ميثم ـ: شبى از شب ها ، مولايم امير مؤمنان على بن ابى طالب عليه السلام ، مرا به صحرا برد ، از كوفه خارج شد و به مسجد جُعفى رسيد . رو به قبله كرد و چهار ركعت نماز گزارد . وقتى سلام داد و تسبيح گفت ، دو دست خود را [ به سوى آسمان] گشود و گفت : «خداى من! چه سانْ تو را بخوانم ، كه نافرمانى ات كرده ام ، و چه سان تو را نخوانم ، كه تو را شناخته ام ...» .
سپس زير لب ، دعايى خواند و سجده كرد و روى بر زمين گذاشت و يكصد بار گفت : «العفو ، العفو!» . سپس برخاست و به راه افتاد . من هم در پىِ او به راه افتادم تا به صحرا رسيد و در آن جا خطّى [ بر زمين ]كشيد و فرمود : «هرگز از اين خط ، جلوتر نيا» و مرا واگذاشت و خود رفت .
شبى ظلمانى بود . با خود گفتم : مولاى خود را كه دشمنان بسيارى دارد رها كردى ، چه عذرى نزد خدا و پيامبر خدا براى خود دارى؟ سوگند به خدا ، در پى اش خواهم رفت و از وى ، خبر خواهم گرفت ؛ گرچه با فرمانش مخالفت كرده باشم .
در پى اش به راه افتادم . ديدم كه تا نيم تنه ، سر را در چاه فرو برده و با چاه ، سخن مى گويد و از چاه ، پاسخ مى شنود . بودن مرا حس كرد و به سوى من توجّه كرد و فرمود : «كيستى؟» .
گفتم : ميثم .
فرمود : «ميثم! مگر به تو دستور ندادم كه از آن خط ، عبور نكنى؟» .
گفتم : اى مولاى من! از دشمنان ، بر تو ترسيدم و دلم طاقت نياورد .
فرمود : «آيا از آنچه گفتم ، چيزى شنيدى؟» .
گفتم : نه ، اى مولاى من!
فرمود : «اى ميثم!
در سينه ، خواسته هايى هست
كه هر گاه سينه ام از آنها به تنگ آيد ،
با دست ، زمين را مى كَنَم
و رازهايم را به آن مى گويم .
پس هر گاه كه زمين ، چيزى برويانَد
آن گياه ، از بذرهاى [ راز] من است» .