۴۷۲۹.الجملـ به نقل از محمّد بن حنفيّه ، در داستان جمل ـ: و [ على عليه السلام ] زره «بَتراء» را ـ كه پس از پيامبر صلى الله عليه و آله جز آن روز نپوشيده بود ـ خواست ، در حالى كه در بين كتف زره ، پارگى بود. اميرمؤمنان ، در حالى كه بند كفشى در دست داشت ، آمد. ابن عبّاس گفت : با اين بند مى خواهى چه كار كنى؟
فرمود : «با اين بند ، پارگى زره را از پشت به هم وصل كن» .
ابن عبّاس گفت : در چنين روزى ، چنين زرهى مى پوشى؟
على عليه السلام فرمود : «مگر چه عيبى دارد؟».
گفت : براى تو بيمناكم .
فرمود : «نترس از اين كه كسى از پشت سرم حمله كند . به خدا سوگند ـ ابن عبّاس ـ ، هرگز در هيچ مبارزه اى پشت نكرده ام» .
۵ / ۶
ضربه هاى كارى
۴۷۳۰.الأمالى ، طوسى :به نقل از نَوفَل ـ كه ماجراى جنگ حُنَين را بازگو مى كرد ـ گفت : همه مردم فرار كردند و اطراف پيامبر را خالى نمودند ، و جز هفت نفر از فرزندان عبد المطّلب ـ كه عبارت بودند از : عبّاس و پسرش فضل ، على و برادرش عقيل ، و ابوسفيان و ربيعه و نوفل ، سه پسر حارث بن عبدالمطّلب ـ كسى با پيامبر صلى الله عليه و آله نماند . پيامبر خدا ، در حالى كه با شمشير آخته اش دشمن را مى پراكند و بر قاطرش دُلدُل نشسته بود ، مى فرمود :
من قطعا پيامبرم و اين ، دروغ نيست.
من پسر عبد المطّلبم .
حارث بن نوفل گفت : فضل بن عبّاس برايم روايت كرد : آن روز ، در حالى كه همه مردم پراكنده شده بودند ، عبّاس ، چشم گرداند و على را در ميان ياران ثابت قدمِ اطراف پيامبر صلى الله عليه و آله نديد و گفت : زشت است! بال و پرش ريخته! آيا درست است كه در چنين وضعى ، پسر ابوطالب ، خود را از پيامبر صلى الله عليه و آله جدا كند ، در حالى كه چنين جايى جاى اوست؟! يعنى بزنگاه ها جاى حضور اوست . گفتم پدر جان! درباره پسر برادرت ، سخن ، كوتاه كن! گفت : فضل ، مگر چه شده؟ گفتم : مگر نمى بينى كه على در ميان سوارگان خط اوّل جنگ است! مگر نمى بينى كه او در ميان گرد و غبار جنگ است؟ گفت : پسرم! او را به من نشان بده . گفتم : همان كه چنين و چنان است و صاحب رداست . پرسيد : آن درخشش و برق چيست؟ گفتم : شمشير على است كه با آن ، صفوف را مى درد و از ميان مى برد . پس گفت : نيكِ پسر نيك! عمو و دايى اش فدايش باد! نوفل گفت : على ، آن روز ، چهل مرد جنگجو را زد و همه را به درازا بريد ، حتّى بينى و نرينگى شان را . و ضربه هاى على ، يك باره مى كشت .