۳ / ۵ ـ ۵
خريد كردن على
۴۵۶۸.الطبقات الكبرىـ به نقل از فرّوخ ـ: من نوجوان بودم كه على عليه السلام را در [ محلّه ]بنى ديوان ديدم . فرمود : «مرا مى شناسى؟» .
گفتم : آرى. تو امير مؤمنانى.
پيش ديگرى رفت و فرمود : «مرا مى شناسى؟» .
گفت : نه. از وى پيراهنى زابى خريد . آن را پوشيد و آستينش را كشيد ، كه تا انگشتان دستش مى رسيد . به فروشنده فرمود : «اصلاحش كن» . وى آن را اصلاح كرد .
فرمود : «سپاس ، خدايى را كه على بن ابى طالب را پوشاند».
۴۵۶۹.خصائص الأئمّة عليهم السلام: از يكى از غلامان خاندان اَشتر نخعى روايت شده كه گفت : زمانى كه نوجوان بودم ، امير مؤمنان على بن ابى طالب را ديدم كه به بازار كوفه آمد . به لباس فروشى فرمود : «آيا مرا مى شناسى؟».
گفت : آرى . تو امير مؤمنانى .
از او رد شد و از ديگرى پرسيد . او هم همان گونه پاسخ داد . تا آن كه به شخصى رسيد كه گفت : تو را نمى شناسم . از وى پيراهنى خريد و پوشيد .
آن گاه فرمود : «سپاس ، خدايى را كه على بن ابى طالب را پوشاند». از كسى لباس خريد كه وى را نمى شناخت ، از ترس آن كه به وى از روى گذشت ، ارزان تر بفروشد.
۴۵۷۰.فضائل الصحابة ، ابن حنبلـ به نقل از ابو مَطَر ـ: على عليه السلام را در حالى كه ازار و ردايى بر تن داشت و در دستش تازيانه اى بود ، ديدم ، گويى كه اعرابى اى است و ناشناس مى گردد ، تا آن كه به بازار لباس فروشان رسيد .
به پيرمردى فرمود : «اى پيرمرد! پيراهنى به سه درهم به من بفروش». وقتى آن مرد ، وى را شناخت ، از او چيزى نخريد . نزد ديگرى رفت . وقتى او هم وى را شناخت از او هم نخريد تا پيش نوجوانى رفت و از او پيراهنى به سه درهم خريد. وقتى پدر نوجوان آمد و نوجوان به وى خبر داد، پدرش درهمى را برداشت و نزد على عليه السلام آمد و گفت : اين يك درهم توست ، اى امير مؤمنان!
فرمود : «اين درهم براى چيست؟
پاسخ داد : قيمت پيراهن ، دو درهم بود .
فرمود : «او از روى رضايت من به من فروخت و پول را هم از روى رضايت گرفت».