۳ / ۲ ـ ۵
داستان هايى از عبادتش
۴۲۵۱.حلية الأولياءـ به نقل از ابو صالح ـ: ضرار بن ضمره كنانى بر معاويه وارد شد . معاويه گفت : على را برايم توصيف كن .
گفت : اى امير مؤمنان! مرا معاف دار .
گفت : نه ، معافت نمى دارم .
ضرار گفت : حال كه چاره اى نيست ، توصيف مى كنم :
به خدا سوگند ، او بسيار دورانديش و پر قدرت بود ، سخنش قاطع و روشنگر بود و به عدل حكم مى كرد ، دانش از اطراف او مى جوشيد و وجودش از حكمت ، سرشار بود ، از دنيا و درخشش آن مى ترسيد و به شب و تاريكى اش اُنس داشت .
به خدا سوگند ، بسيار پُر اشك و پُر انديشه بود . دريغ مى خورد و خويشتن را مخاطب مى ساخت . از لباس ، كوتاهش ۱ را و از طعام ، درشت ناگوارش را دوست مى داشت .
به خدا سوگند ، همچون يكى از ما بود . وقتى نزدش مى رفتيم ، ما را نزديك مى ساخت و هرگاه مى پرسيديم ، پاسخمان مى داد . با همه نزديكى اش به ما و نزديكى ما به او ، به خاطر هيبتش با او سخن نمى گفتيم . هرگاه لبخند مى زد ، چون دُرّ به نظم كشيده بود . دينداران را بزرگ مى شمرد و فقيران را دوست مى داشت . فرد قوى ، اميد به نادرستى او نمى بُرد و ضعيف از عدلش نااميد نمى گشت .
خدا را گواه مى گيرم كه او را در جايى ديدم ، در حالى كه شبْ پرده فرو افكنده بود و ستارگان رو به غروب مى نهادند ، رو به محرابش كرد و در حالى كه مَحاسنش را در دست گرفته بود ، چون مار گزيدگان به خود پيچيد و چون غمگينان ، اشك ريخت .
گويى هم اكنون صدايش را مى شنوم كه به تضرّع مى گويد : «پروردگارا! پروردگارا!» و خطاب به دنيا مى گويد : «مرا مى فريبى؟ شيفته من گشته اى؟ هيهات! هيهات ! غير مرا بفريب . تو را سه باره طلاق دادم . عمرت كوتاه و انجمنت حقير و ارزشت كم است . آه آه ، از كمىِ توشه ، بلندى سفر و بيم راه!» .
اشك معاويه بى اختيار بر ريشش جارى شد كه با آستينش آن را پاك كرد و همه شروع به گريه كردند . [ معاويه ]گفت : ابوالحسن ـ خدا رحمتش كند ـ ، چنين بود . اى ضرار ! غم تو بر او چگونه است؟
گفت : غم كسى كه دُردانه اش را در دامنش سر ببُرند ، [ كه] نه اشكش قطع مى شود و نه غمش آرام مى گيرد .
آن گاه برخاست و بيرون رفت .