۴۵۰۶.نثر الدرّ :احنف گفت : بر معاويه وارد شدم و وى از غذاهاى گرم و سرد ، و شيرين و ترش ، آن قدر آورد كه شگفتى مرا برانگيخت . آن گاه ، غذاى رنگينى آورد كه نفهميدم چيست . گفتم : اين چيست؟
گفت : روده مرغابى است كه با مغز ، انباشته شده و در روغن پسته ، سرخ شده و بر روى آن ، شكر پاشيده شده است. من گريستم. گفت : چرا مى گريى؟
گفتم : ياد على عليه السلام افتادم، هنگامى كه نزد او بودم و وقت افطارش رسيد و از من خواست كه بمانم . آن گاه ، كيسه اى مُهر شده را خواست.
گفتم : در كيسه چيست؟
فرمود : «آرد جو».
گفتم : بر آن مُهر زده اى كه برداشته نشود و يا بر آن بخل ورزيدى؟!
فرمود : «هيچ كدام؛ بلكه ترسيدم كه حسن يا حسين ، آن را با روغنْ مخلوط كرده ، چرب كنند».
گفتم : اى امير مؤمنان! مگر حرام است؟
فرمود : «نه؛ امّا بر پيشوايان حق ، واجب است كه خويش را با ناتوان ترينِ مردمْ عادت دهند تا ندارى ، تهى دستان را به سركشى وا ندارد».
معاويه گفت : از كسى ياد كردى كه فضل او جاى انكار ندارد.