فصل هشتم : على از زبان دشمنانش
۸ / ۱
معاوية بن ابى سفيان
۳۹۱۲.سير أعلام النبلاءـ به نقل از عبيد ـ: ابو مسلم خولانى با گروهى نزد معاويه آمدند و گفتند : تو با على مى جنگى. آيا تو چون اويى؟
گفت : سوگند به خدا ، نه! من مى دانم كه او برتر از من است و به حكومت ، سزاوارتر از من است. ۱
۳۹۱۳.تاريخ دمشقـ به نقل از ابو اسحاق ـ: ابن اَحوَر تميمى نزد معاويه آمد و گفت : اى امير مؤمنان! از پيشِ تنگْ چشم ترين ، بخيل ترين ، گنگ ترين و ترسوترينِ مردم ، نزد تو مى آيم.
[ معاويه] به او گفت : واى بر تو! كجا او تنگْ چشم اسـت ، حـالْ آن كه همواره مى گفتيم اگر على را خانه اى انباشته از كاه و خانه اى انباشته از طلا باشد ، طلا را زودتر از كاه، [مى بخشد و] تمام مى كند؟
و كجا او گنگ است ، در حالى كه ما همواره مى گفتيم كه تيغ سلمانى در بين قريشيان، بر سرِ مردى فصيح تر از على كشيده نشده است.
واى بر تو! كجا او ترسوست ، حالْ آن كه هيچ كس به نبرد با او نرفته ، جز آن كه شكست خورده است؟
سوگند به خدا ، اى ابن احور! اگر جز اين نبود كه جنگ ، نيرنگ است ، گردنت را مى زدم. بيرون برو و در كشور من سُكنا مگزين.