۷ / ۹
زيد بن صُوحان
۳۸۹۶.امام صادق عليه السلام :هنگامى كه در جنگ جمل، زيد بن صوحان بر زمين افتاد، اميرمؤمنان، بالاى سرش آمد و نشست و فرمود : «خدا رحمتت كنند ، اى زيد! تو سبك بار و پُر بهره بودى».
زيد، سرش را بلند كرد و گفت : خدا تو را خير بدهد، اى اميرمؤمنان! به خدا سوگند، تو را جز اين نشناختم كه به خدا دانايى و در اُمّ الكتاب، بلندمنزلت و حكيم هستى، و خداوند، در درون جانت، بزرگ است. سوگند به خدا، از روى ناآگاهى در كنارت نجنگيدم ؛ بلكه از امّ سلمه ، همسر پيامبر صلى الله عليه و آله شنيدم كه مى گفت : از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود : «هر كس كه من مولاى اويم، على مولاى اوست . خداوندا! دوستدار على را دوست بدار و دشمن على را دشمن بدار. يارى كننده على را يارى كن و تنها گذارنده على را تنها بگذار». سوگند به خدا، بد داشتم كه تو را بى ياور بگذارم و خدا، مرا بى ياور بگذارد.
۷ / ۱۰
سوده هَمْدانى
۳۸۹۷.بلاغات النساءـ به نقل از محمّد بن عبيد اللّه ـ: سوده، دختر عمارة بن اَسك هَمْدانى، اجازه ورود به نزد معاويه خواست و معاويه، اجازه داد. وقتى وارد شد، معاويه گفت : اى دختر اسك! آيا تو گوينده اين شعر در جنگ صفّين نبودى :
«اى ابن عماره! چون پدرت آستين بالا بزن
در روز جنگ و ديدار هم قطاران.
و على و حسين و گروه آنان را يارى ده
و هند و پسرش را نابود ساز.
اين امام، برادر پيامبر، محمّد صلى الله عليه و آله
و پرچم هدايت و مشعل ايمان است .
جان پناه او باش و در جلوى پرچمش
با شمشير برنده و نيزه، گامى به پيش رو»؟
زن گفت : آرى. انسانى چون من، از حق، روى گردان نمى شود و به دروغ، عذر نمى طلبد.
معاويه گفت : چه باعث شد كه چنين كردى؟
زن گفت : دوستى على و پيروى از حق .
گفت : سوگند به خدا، در تو اثرى از على نمى بينم.
زن گفت : تو را به خدا ـ اى امير مؤمنان ـ از بازگو كردن گذشته و يادآورى آنچه فراموش شده ، درگذر.
معاويه گفت : مُحال است آنچه برادر تو انجام داد، فراموش شود! آنچه كه از برادر و خويشان تو ديدم، از هيچ كس نديدم.
زن گفت : دهانت راست گفت. برادرم نه پَستْ جايگاه بود و نه موقعيتش مخفى بود. سوگند به خدا، او مصداق سخن خِنّساء شاعر بود كه گفت :
راهجويان از صَخر پيروى مى كنند
گويى پرچمى است كه در نوك آن، آتشى افروخته شده است.
معاويه گفت : آرى، چنين بود.
زن گفت : سر رفت و دُم، بريده شد . سوگند به خدا ـ اى امير مؤمنان ـ كه از من و آنچه كه به خاطرش درخواست گذشت مى كنم، درگذر.
معاويه گفت : درگذشتم . نيازت چيست؟
زن گفت : تو اكنون، سَرور مردم شده اى و كارهاى آنان را به دست گرفته اى و خداوند، از كارهاى ما و از آنچه كه حقوق ما برگردن توست، از تو بازخواست خواهد كرد. همواره كسى به سوى ما مى آيد كه به عزّت تو، عليه ما اقدام مى كند و به سلطنت تو بر ما يورش مى بَرَد، و ما را چون خوشه مى چيند، و همچون گاو، ما را لگدكوب مى كند، خساست را بر ما تحميل مى كند و عزّت ما را مى گيرد. اين بُسْر بن اَرطات ، از سوى تو براى ما آمده است. مردان مرا كشته، اموال مرا گرفته و به من مى گويد از آنچه كه خدا از آن باز داشته دهان ببند، و خود، همان را انجام مى دهد، و اگر [ اصل ]فرمانبرى نبود، در بين ما عزّت و بازدارندگى [ براى مقابله با وى] وجود دارد. بنابراين، يا او را عزل كن كه در اين صورت، سپاس گزارت خواهيم بود ؛ و يا نكن كه به تو خواهيم فهماند.
معاويه گفت : آيا به پشتوانه خويشانت مرا تهديد مى كنى؟ تصميم گرفتم تو را بر شترى چموش سوار كنم تا تو را به نزد او برگردانَد و فرمانش را درباره تو به اجرا گذارَد.
زن، سربه زير انداخت و گريست و آن گاه گفت :
درود خدا بر پيكرى كه گور، او را
در خود گرفت و دادگرى هم با او مدفون شد.
هم پيمان حق بود و هيچ چيزى را همسان آن نمى ديد
و همواره با حق و ايمان، مقرون بود.
معاويه گفت : آن، كه بود؟
زن گفت : على بن ابى طالب.
معاويه پرسيد : با تو چه كرده كه چنين مقامى در نزدت يافته است؟
زن گفت : درباره شخصى كه وى او را براى صدقات (ماليات) ما گمارده بود ـ و از سوى او نزد ما آمده بود و در بين من و او اختلافى وجود داشت ـ ، نزد على رفتم تا به او شكايت كنم. وى در نماز بود. وقتى نگاهش به من افتاد، نمازش را تمام كرد و آن گاه، با مهربانى و عطوفت فرمود : «آيا نيازى دارى؟». داستان را به او گفتم. گريست و آن گاه فرمود : «خداوندا! تو بر من و بر آنان گواهى. من به ستمگرى بر خلق و يا ترك حقّ تو فرمان نداده ام». آن گاه تكّه چرمى از جيب خود درآورد و بر آن نوشت :
«به نام خداوند بخشنده مهربان. از سوى خدايتان دليل روشنى براى شما رسيده است. پيمانه كردن و وزن كردن را به قسط انجام دهيد. ۱ «و از ارزش اموال مردم، مكاهيد و در زمين، سر به فساد برمداريد» . «باقى مانده [ حلال] خدا براى شما بهتر است، و من بر شما نگهبانم» . وقتى نامه ام را خواندى، آنچه از كارهاى ما به دست تو بود ، نگه دار تا كسى بيايد و آن را از تو تحويل بگيرد. والسلام!».
نامه را از او گرفتم. سوگند به خدا، آن را با گِلى مهر نكرد و در چيزى نپيچيد و من، آن را خواندم.
معاويه گفت : على بن ابى طالب، جسارت بر پادشاه را به شما چشانده و آنچه به شير در جانتان رفته، به كُندى خارج خواهد شد.
آن گاه گفت : فرمان برگشت اموال و اجراى عدالت در حقّش را برايش بنويسيد.
زن گفت : آيا تنها درباره من و يا همه خويشان من؟
معاويه گفت : چه كار به خويشانت دارى؟
زن گفت : سوگند به خدا، اين، بد و موجب پستى است، اگر عدالت، فراگير نباشد ؛ وگرنه من هم يكى از خاندانم هستم.
معاويه گفت : در حقّ اين و خويشانش بنويسيد.