۴۱۰۱. مروج الذهب ـ در اوج جنگ جمل ـ : آنگاه [ على عليه السلام ] آب خواست . برايش آب و عسل آوردند . جرعهاى از آن چشيد و فرمود : «اين ، عسل طائف است و در اين منطقه پيدا نمىشود» .
عبد اللّه بن جعفر گفت : گرفتارىاى كه ما در آنيم ، تو را از آگاهى نسبت به اين [ عسل] باز نداشت؟!
فرمود : «به خدا سوگند ـ اى پسرم ـ كه هيچ چيزى از كارهاى دنيا ، دل عمويت را پُر نكرده است» .
۲ / ۴
شكيبايى با خار در چشم
۴۱۰۲. پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ـ به على عليه السلام ـ : تو نمىميرى تا آن كه زيرْ دست قرار گيرى و از خشم ، انباشته گردى و پس از من ، شكيبايى پيشه كنى .
۴۱۰۳. المناقب ، ابن شهر آشوب ـ به نقل از حارث بن حُصَين ـ : پيامبر خدا فرمود : «اى على! تو پس از من ، چنين و چنان خواهى ديد» .
على عليه السلام گفت : اى پيامبر خدا! شمشير ، دو لبه دارد و من ، نه [از كشته شدن] باك دارم و نه ذلّتپذيرم .
فرمود : «اى على! صبر كن» .
على عليه السلام گفت : اى پيامبر خدا! صبر خواهم كرد .
۴۱۰۴. امام على عليه السلام ـ در خطبه معروف به «شِقشقيه» كه در آن ، از جريان خلافت گلايه مىكند ـ : به خدا سوگند ، فلانى آن را به تن كرد و او مىدانست كه جايگاه من به خلافت ، چون محور آسياب است . سيل [ دانش] از من سرازير مىشود و پرندهاى
به بلنداى من نمىرسد . لباس خلافت را رها كردم و پهلو را از آن تهى ساختم .
با خود مىانديشم كه آيا با دستى تهى يورش بَرَم يا بر ظلمت كورى مردم ، صبر كنم ؛ صبرى كه بزرگتران را فرسوده و كوچكتران را پير مىكند و مؤمن در آن ، رنج مىكشد تا به ملاقات پروردگارش رسد .
انديشيدم كه صبر كردن بر آن ، خردمندانهتر است . بنابراين ، در حالى كه خار در چشم و استخوان در گلو داشتم ، صبر كردم و ميراث خود را از دست رفته مىديدم .. . در همه اين مدّت طولانى ، با همه رنج ، صبر كردم .