۷ / ۱۲
ضرار بن ضَمَره
۳۹۰۳.مُروج الذهب :ضرار بن ضمره كه از ياران ويژه على عليه السلام بود، به عنوان نماينده بر معاويه وارد شد. معاويه گفت : على را برايم توصيف كن.
گفت : مرا معاف دار، اى اميرمؤمنان!
معاويه گفت : چاره اى ندارى.
گفت : اگر چاره اى ندارم، بدان كه او به خدا سوگند، دير ترس و قوى پنجه بود. آخرين سخن را مى گفت و به داد، حكم مى كرد. دانش از همه سوى او فَوران مى كرد و حكمت، از اطرافش مى جوشيد. از غذا، درشت آن را و از لباس، كوتاه آن را دوست مى داشت.
به خدا سوگند، هرگاه مى خوانديمش، پاسخمان مى داد، و هرگاه درخواست مى كرديم، اجابتمان مى كرد. سوگند به خدا، با همه نزديكى او به ما و نزديكى ما به او، به خاطر هيبتش با او سخن نمى گفتيم و به خاطر جايگاه عظيمش در جان ما، نزد او آغاز به سخن گفتن نمى كرديم. لبخند كه مى زد، دندان هايش چون رشته گوهر ، آشكار مى شد. اهل دين را بزرگ مى داشت، به افتادگانْ رحم مى كرد و در روزگار سخت ، يتيمِ خويشاوند و نيازمند بدبخت را غذا مى داد. برهنه را مى پوشانْد، و گرفتاران را يارى مى داد. از دنيا و زرق و برق آن ، بيم داشت و به شب و تاريكى آن، انس مى ورزيد.
گويى هم اكنون او را مى بينم در هنگامى كه شب، دامن گسترده و ستارگانش غروب مى كنند، و او در محرابش، دست به ريش خود، چون شخص مار گزيده، به خود مى پيچد و چون غمگينان مى گِريَد و مى گويد : «اى دنيا! غير از من را بفريب. آيا به من روى مى آورى و براى من خودآرايى مى كنى؟! هيهات، هيهات! زمان، زمانِ فريب خوردن از تو نيست . تو را سه بار طلاق دادم كه مرا بازگشتى به سوى تو نباشد . عمر تو كوتاه، و عيش تو كوچك، و ارزشت كم است. آه از كم توشگى و دورى سفر و وحشت راه!».
معاويه به وى گفت : چيزى از سخن او برايم بگو.
ضرار گفت : هميشه مى گفت : «شگفت ترينْ چيز در انسان، دل اوست...».
معاويه گفت : هر چه از سخنان او مى دانى، به من بگو.
گفت : هيهات، اگر بتوانم همه آنچه از او شنيدم، به ياد بياورم!