۵۲ . و نيز همو مى سرايد :
على ـ اى هماى رحمت ـ ، تو چه آيتى خدا را
كه به ما سِوا فكندى همه سايه هما را؟
دل! اگر خداشناسى ، همه در رُخ على بين
به على شناختم من ، به خدا قسم ، خدا را
به خدا كه در دو عالم ، اثر از فنا نمانَد
چون على گرفته باشد سرِ چشمه بقا را
مگر ـ اى سحاب رحمت ـ ، تو ببارى ار نه دوزخ
به شرار قهر سوزد همه جان ما سوا را
برو ـ اى گداى مسكين ـ ، درِ خانه على زن
كه نگين پادشاهى دهد از كَرَم ، گدا را
بجز از على كه گويد به پسر كه : قاتل من
چو اسير توست ، اكنون به اسير كن مدارا
بجز از على كه آرَد پسرى ابو العجايب
كه عَلَم كند به عالم ، شهداى كربلا را
چو به دوست ، عهد بندد ز ميان پاكبازان
چو على كه مى تواند كه به سر بَرد وفا را؟
نه خدا توانمش خواند ، نه بشر توانمش گفت
متحيّرم چه نامم شه مُلك «لا فتى» را
به دو چشمِ خونفشانم ـ هِلِه ، اى نسيم رحمت
كه ـ ز كوى او غبارى به من آر ، توتيا را
به اميد آن كه شايد برسد به خاك پايت
چه پيام ها كه دارم ـ همه سوز دل ـ صبا را
چو تويى قضاىْ گردان ، به دعاى مستمندان
كه ز جان ما بگردان ، رهِ آفت قضا را
چه زنم چو ناى ، هر دم ، ز نواى شوق او دم
كه لسان غيب ، خوش تر بنوازد اين نوا را
«همه شب در اين اميدم كه نسيم صبحگاهى
به پيام آشنايى بنوازد آشنا را»
ز نواى مرغ يا حق ، بشنو كه در دل شب
غم دل به دوست گفتن ، چه خوش است شهريارا. ۱