۵۱ . و در قصيده اى ديگر مى گويد :
على آن شير خدا شاه عرب
الفتى داشته با اين دل شب
شب ز اسرار على آگاه است
دل شب ، مَحرم سِرّ اللّه است
شب على ديد و به نزديكى ديد
ليك او نيز به تاريكى ديد
شب شنفته است مناجات على
جوشش چشمه عشق ازلى
شاه را ديده به نوشينى خواب
روى بر سينه ديوار خراب
قلعه بانى كه به قصر افلاك
سر دهد ناله زندانى خاك
دردمندى كه چو لب بگشايد
در و ديوار به زنهار آيد
كلماتى چو دُر آويزه گوش
مسجد كوفه هنوزش مدهوش
فجر تا سينه آفاق شكافت
چشم بيدار على خفته نيافت
روزه دارى كه به مُهر اَسحار
بشكند نان جوين افطار
ناشناسى كه به تاريكى شب
مى بَرد نان يتيمان عرب
پادشاهى كه به شب ، بُرقَع پوش
مى كشد بار گدايان بر دوش
تا نشد پردگى آن سِرّ جلى
نشد اِفشا كه على بود ، على
شاهبازى كه به بال و پر راز
مى كند در ابديّت پرواز
شه سوارى كه به برق شمشير
در دل شب بشكافد دل شير
عشقبازى كه هم آغوش خطر
خفت در خوابگه پيغمبر
آن دمِ صبحِ قيامت تأثير
حلقه در شد از او دامنگير
دست در دامن مولا زد در
كه : على! بگذر و از ما مگذر
شال شه ، وا شد و دامن به گِرو
زينبش دست به دامن كه : مرو!
شال مى بست و ندايى مُبهم
كه : كمربند شهادت ، محكم!
ماه محراب عبوديّت حق
سر به محراب عبادت ، مُنشق
مى زند پس لب او كاسه شير
مى كند چشم اشارت به اسير
چه اسيرى كه همان قاتل اوست
تو خدايى مگر ، اى دشمنْ دوست؟
در جهانى همه شور و همه شر
ها عَلىٌ بَشَرٌ ، كيفَ بَشر؟!
كفن از گريه غَسّال ، خجل
پيرهن از رخ وصّال ، خجل
شبْروان مست ولاى تو ، على!
جان عالم به فداى تو ، على! ۱