قرن پانزدهم
۱۰ / ۶۵
غروى اصفهانى ۱
۴۳ . آية اللّه غروى اصفهانى مى گويد :
باده بده ـ ساقيا ـ ولى ز خُمّ غدير
چنگ بزن ـ مطربا ـ ولى به ياد امير
تو نيز ـ اى چرخ پير ـ بيا ز بالا به زير
دادِ مسرّت بده ، ساغر عشرت بگير
بلبل نطقم چنان قافيه پرداز شد
كه زُهره در آسمان به نغمه دمساز شد
محيط كَون و مكان ، دايره ساز شد
سَرور روحانيان ، هوالعلىُّ الكبير
نسيم رحمت وزيد ، دهر كهن شد جوان
نهال حكمت دميد ، پُر ز گل ارغوان
مَسند حشمت رسيد ، به خسرو خسروان
حجاب ظلمت دريد ز آفتاب منير
وادى خُمّ غدير ، منطقه نور شد
يا ز كف عقل پير ، تجلّى طور شد
يا كه بيانى خطير ، ز سرّ مستور شد
يا شده در يك سرير ، قران شاه و وزير
شاهد بزم ازل ، شمع دل جمع شد
تا افق لم يزل ، روشن از آن شمع شد
ظلمت ديو و دَغَل ، ز پرتوش قمع شد
چو شاه كيوانْ محل ، شد به فراز سرير
چون به سر دست شاه، شير خدا شد بلند
به تارك مِهر و ماه ، ظلّ عنايت فكند
به شوكتِ فرّ و جاه ، به طالعى ارجمند
شاه ولايتْ پناه ، به امر حق ، شد امير
مژده كه شد مير عشق، وزير عقل نخست
به همّت پير عشق ، اساس وحدت درست
به آب شمشير عشق ،نقش دوئيّت بشُست
به زير زنجير عشق ، شير فلك شد اسير
فاتح اقليم جود ، به جاى خاتم نشست
يا به سپهر وجود ، نيّر اعظم نشست
يا به محيط شهود ، مركز عالم نشست
روى حسود عنود ، سياه شد همچو قير
صاحب ديوان عشق ،عرش خلافت گرفت
مسند ايوان عشق ، زيب و شرافت گرفت
گلشن خندان عشق ،حُسن ولطافت گرفت
نغمه دستان عشق ، رفت به اوج اثير
جلوه به صد ناز كرد ، ليلى حُسن قِدَم
پرده ز رُخ باز كرد ، بدر منير ظُلَم
نغمه گرى ساز كرد ، معدن كلّ حِكَم
يا سخن آغاز كرد ، عَنِ اللَّطيفِ الخَبير :
به هر كه مولا منم ، على است مولاى او
نسخه اسما منم ، على است طُغراى او
سرّ معمّا منم ، على است مَجلاى او
محيط انشا منم ، على مدار و مدير
طور تجلّى منم ، سينه سينا على است
سرّ أنا اللّه منم ، آيت كبرا على است
دُرّه بيضا منم ، لؤلؤ لا لا على است
شافع عُقبا منم ، على مُشار و مُشير
حلقه افلاك را سلسله جنبان ، على است
قاعده خاك را اساس و بنيان ، على است
دفتر ادراك را طراز و عنوان ، على است
سيّد لولاك را على وزير و ظهير
دايره كُنْ فَكان ، مركز عزم على است
عرصه كَون و مكان ، خطّه رزم على است
در حرم لا مكان ، خلوت بزم على است
روى زمين و زمان ، به نور او مُستنير
قبله اهل قبول ، غُرّه نيكوى اوست
كعبه اهل وصول ، خاك سر كوى اوست
قوس صعود و نزول، حلقه ابروى اوست
نقدِ نفوس و عقول ، به بارگاهش حقير
طلعت زيباى او ، ظهور غيبِ مصون
لعل گُهرزاى او مصدر كاف است و نون
سرّ سويداى او ، منزّه از چند و چون
صورت و معناى او ، نگنجد اندر ضمير
يوسف كنعان عشق ، بنده رخسار اوست
خضر بيابان عشق ، تشنه گفتار اوست
موسىِ عمران عشق ، طالب ديدار اوست
كيست سليمان عشق؟ بر درِ او يك فقير
اى به فروغ جمال ، آينه ذوالجلال!
«مفتقر» خوش مقال ،مانده به وصف تولال
گر چه بُراق خيال ، در تو ندارد مجال
ولى ز آب زلال ، تشنه بود ناگزير . ۲
1.محمّد حسين غروى اصفهانى ، فرزند حاج محمّد حسن اصفهانى و معروف به «آية اللّه كُمپانى» ، در دوم محرّم سال ۱۲۶۹ در كاظمين به دنيا آمد و در بيست سالگى به نجف مهاجرت كرد و در درس مرحوم شيخ محمّد كاظم آخوند خراسانى شركت جست. او پس از درگذشت آخوند به تدريس پرداخت. از وى حدود ۲۵ اثر باقى مانده است كه در مباحث فقه ، اصول ، فلسفه و شعر است. وى ، روز پنجم ذى حجه سال ۱۳۶۱ درگذشت .
2.ديوان محمد حسين غروى اصفهانى : ص ۲۶ـ۲۸ .