۸ / ۳
مروان بن حَكَم
۳۹۳۶.وقعة صِفّينـ به نقل از مروان ـ: اگر آنچه كه در روز محاصره عثمان برايم پيش آمد و حضورم در بصره [ در جنگ جمل ]نبود ، درباره على نظرى داشتم كه براى انسانِ با اصل و دين ، بسنده بود ، امّا چه بايد كرد؟!
۳۹۳۷.المناقب ، ابن شهرآشوب :معاويه در جنگ صفّين گفت : سوگند به خدا ، از شما مى خواهم كه او (على عليه السلام ) را با نيزه ها ، سوراخ سوراخ كنيد تا شهرها و مردم ، از او در آسايش شوند!
مروان گفت : اى معاويه! به خدا سوگند [گويى ]بارى گران بر تو هستيم كه به ما فرمان كشتن اژدهاى وادى و شيرى يورش كننده را مى دهى.
آن گاه خشمگين برخاست و وليد بن عقبه ، اين شعر را خواند :
معاوية بن حرب به ما مى گويد :
آيا بين شما كسى نيست كه در پى دشمنانتان باشد؟
كه بر ابو الحسن حمله ور شود
با نيزه اى كه دختران نورسيده بر آن عيب نگيرند؟
به او گفتم : آيا شوخى مى كنى ، اى پسر هند؟
تو در بين ما مرد شگفتى هستى.
آيا به ما فرمان حمله مى دهى بر اژدهاى درون صحرايى
كه شيرى ترسناك در آن مى خرامَد؟
آن كه مردم، هرگاه او را ببينند
در كنار چشمه ، دل در كالبدشان نمى مانَد.
عمرو عاص گفت : به خدا، هيچ كس با فرار كردن از ميدان على بن ابى طالب ، مورد سرزنش قرار نمى گيرد.