۲ / ۳
سعه صدر
۴۱۰۰. الإمامة و السياسة ـ در اوج جنگ جمل ـ : على عليه السلام سپاه دشمن را گشود ، ضربه مىزد و مىكُشت . در حالى كه مىگفت : «آب ، آب!» ، خود را از معركه بيرون كشيد . مردى ظرفى عسل آورد و گفت : اى امير مؤمنان! در اين شرايط ، آب براى تو مناسب نيست ؛ امّا از اين [ شربت ] عسل ، تو را مىنوشانم .
فرمود : «بده» . جرعهاى از آن چشيد و آنگاه فرمود : «عسل تو عسل طائف است» .
مرد گفت : به خدا در شگفتم از تو ـ اى امير مؤمنان ـ كه در چنين روزى كه دلها از جا كَنده شده است ، عسل طائفى را از غير آن تشخيص مىدهى!
على عليه السلام به وى فرمود : «به خدا سوگند ، اى برادر زاده! هيچ چيزى دل عمويت را به لرزه در نمىآورد و چيزى او را نمىترساند» .