۳۰۲۹.فَرحة الغَرىّـ به نقل از صفوان جمّال ـ: همراه امام صادق عليه السلام از مدينه به قصد كوفه خارج شدم. چون از دروازه «حِيرَه» ۱ گذشتيم، فرمود: «اى صفوان!».
گفتم: بله، اى پسر پيامبر خدا!
فرمود: «مَركب ها را به سمت منطقه قائم بيرون مى برى و راه را به سمتِ غَرى جدا مى كنى».
چون به قائمِ غَرى رسيديم، ريسمان نازكى كه همراه داشت و از ليفِ نارگيل درست شده بود، درآورد و سپس با گام هايى بسيار به سمت مغرب از قائم فاصله گرفت، طناب را تا آخرش باز كرد و ايستاد. دستش را به زمين زد و مشتى خاك برگرفت و مدّتى آن را بوييد . آن گاه پيش رفت تا در جايگاه كنونى قبر ايستاد . دست مباركش را بر خاك زد، مشتى خاك برداشت، سپس صيحه اى كشيد كه پنداشتم جان داد. چون به هوش آمد، فرمود: «به خدا سوگند ، قبر امير مؤمنان همين جاست». آن گاه خطوطى رسم كرد.
گفتم: اى پسر پيامبر! چه چيزى مانع از آن است كه نيكانِ اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله قبر امير مؤمنان را آشكار كنند؟
فرمود: «بيم از مروانيان و خوارج است كه به آزار او بپردازند».
۳۰۳۰.الكافىـ به نقل از صفوان جمّال ـ: من و عامر و عبد اللّه بن جذاعه ازدى در خدمت امام صادق عليه السلام بوديم. عامر به آن حضرت گفت: فدايت شوم! مردم مى پندارند كه امير مؤمنان در «رُحبه» ۲ دفن شده است.
فرمود: «نه».
گفت: پس كجا؟
فرمود: «چون آن حضرت وفات يافت، حسن عليه السلام جسد او را برداشت و به پشت كوفه، نزديك نجف، سمت چپ غَرى و سمت راستِ حيره آورد و بين تپّه هاى سفيدى او را به خاك سپرد».
[ راوى گويد :] بعدها به آن جايگاه رفتم و جايى از آن را همان قبر پنداشتم. نزد حضرت آمده ، خبر دادم . حضرت سه بار فرمود: «درست يافتى . خداى رحمتت كند!».