۲۹۷۲.بحار الأنوارـ به نقل از محمّد بن حنفيّه ـ: شب بيستم ماه رمضان را با پدرم به صبح آورديم، در حالى كه زهر تا قدم هاى او نفوذ كرده بود. آن شب را نشسته نماز مى خواند و پيوسته وصيّت هايش را به ما مى گفت و درباره خودش ما را دلدارى مى داد و تا طلوع سپيده، از وضع خود به ما خبر مى داد و بيان مى كرد. صبح كه شد ، مردم اجازه ورود خواستند . اجازه داد كه وارد شوند. وارد شدند، به او سلام مى دادند، او هم سلامشان را جواب مى داد.
سپس فرمود: «اى مردم! پيش از آن كه مرا از دست بدهيد از من بپرسيد ؛ ولى به خاطر آنچه براى امام شما پيش آمده، سؤال هايتان را سبُك و كوتاه كنيد».
آن لحظه بود كه مردم به شدّت گريستند و به خاطر مراعات حال او دلشان نيامد كه چيزى بپرسند. حُجر بن عَدى برخاست و اشعارى با اين مضمون خواند:
اندوه و اسف بر مولاى پرهيزگار
پدر پاكان، حيدر پاكْ سرشت!
كافرى بدكار و پيمان شكن و فرومايه
و ملعون و فاسق و حرام زاده شقى ، او را كشت.
لعنت پروردگار ما بر هر كس كه
از شما رويگردان و بيزار باشد، لعنتى سخت.
چرا كه روز قيامت، شما خاندانْ ذخيره منيد
و شما خاندان پيامبر هدايتگريد.
[ على عليه السلام ] چون چشمش به او افتاد و شعرش را شنيد، فرمود: «چگونه خواهى بود آن گاه كه تو را به برائت جستن از من وا دارند؟ آن گاه چه خواهى گفت؟».
گفت: به خدا سوگند ـ اى امير مؤمنان ـ اگر با شمشير قطعه قطعه شوم و آتش افروزند و مرا در آن افكنند، اين را بر ابراز برائت از تو ترجيح مى دهم.
فرمود: «اى حُجر! براى هر خيرى موفّق باشى و خدا درباره دودمان پيامبرت به تو جزاى نيك دهد».