۴ / ۲
سپيده دم نوزدهم
۲۹۳۳.امام حسن عليه السلام :ابن نبّاحِ [ مؤذنْ] خدمت على عليه السلام آمد و گفت : نماز ! دست او را گرفتم . برخاست . ابن نبّاح از پيش رو و من از پشت سرِ او به راه افتاديم . چون از در بيرون شد ، ندا داد : «اى مردم ، نماز ، نماز !» . كار هر روز او بود . بيرون مى آمد و تازيانه اش در دستش بود و مردم را بيدار مى كرد . آن دو مرد با او رو به رو شدند . برق شمشير را ديدم و شنيدم كه كسى گفت : حكومت از آن خداست نه تو ، اى على! سپس شمشير دومى را ديدم . امّا شمشير ابن ملجم بر پيشانى تا فرق سر او فرود آمد و به مغز سر رسيد ؛ امّا شمشير ابن بجره به سقف خورد .
على عليه السلام فرمود : «اين مرد ، فرار نكند!».
۲۹۳۴.الإرشاد :حُجر بن عدى آن شب در مسجد بيتوته كرده بود . شنيد كه اشعث به ابن ملجم مى گويد : زود باش ، كارت را بكن . الآن صبحْ رسوايت مى كند . حُجر ، دريافت كه مقصود اشعث چيست . به او گفت : اى لوچ ، او را كشتى! و به سرعت بيرون آمد تا به امير مؤمنان خبر دهد و او را از نقشه آنان ، برحذر دارد . امير مؤمنان از راه ديگرى آمد و وارد مسجد شد . ابن ملجم پيش شتافت و با شمشير بر او ضربت زد . حُجر وقتى برگشت كه مردم مى گفتند : امير مؤمنان كشته شد ، امير مؤمنان كشته شد .
۲۹۳۵.مروج الذهب :على عليه السلام هر روز صبحْ اوّل اذان بيرون مى آمد و مردم را براى نماز بيدار مى كرد . ابن ملجم بر اشعث گذر كرد كه در مسجد بود . به ابن ملجم گفت : صبحْ رسوايت كرد! حُجر بن عدى آن را شنيد . گفت : اى لوچ ، او را كشتى ! خدا تو را بكشد !
على عليه السلام بيرون شد ، در حالى كه ندا مى داد : «اى مردم ، نماز!» . ابن ملجم و همراهانش بر او حمله كردند ، در حالى كه مى گفتند : حكومت از آن خداست ، نه براى تو ، اى على!
ابن ملجم با شمشير بر فرق سر حضرت زد و ضربتِ شبيب به چارچوب در خورد ، امّا مجاشع بن وردان گريخت .
على عليه السلام فرمود : «اين مرد نگريزد!». مردم به طرف ابن ملجم دويدند و با سنگ ريزه بر او مى زدند و دشنامش مى دادند و فرياد مى كشيدند . مردى از همْدان پايش را جلوى ساق او گرفت و مغيرة بن نوفل بن حارث هم بر صورت او زد و او را بر زمين انداخت و او را نزد حسن عليه السلام آورد .