۳ / ۳
روانه كردن عبد اللّه بن عبّاس به سوى خوارج
۲۶۶۹.امام على عليه السلامـ برگرفته سفارش او به عبد اللّه بن عبّاس ، آن گاه كه وى را براى دليل آورى ، نزد خوارج فرستاد ـ: با آنان ، به قرآنْ در نياويز ، كه قرآن [ معانى مختلف را] در بردارد و وجه ها[ ى گوناگون ]را تاب مى آورد ؛ تو مى گويى و آنان هم مى گويند [ و هر دو به قرآن ، استدلال مى كنيد ، بى آن كه سود دهد] ؛ ليكن با آنان به سنّت استدلال كن ، كه ايشان از آن گريزى ندارند .
۲۶۷۰.الفتوحـ در بيان ماجراى شاريان ۱ خوارج ، و شورش ايشان بر على عليه السلام ـ: على عليه السلام در كوفه به انتظار پايان مهلت مقرّر ميان خود و معاويه بود تا ديگر بار با شاميان به جنگ پردازد . در اين حال ، گروهى از اصحاب خاصّ او از زهْدپيشگان عابد و پوشندگان كلاهِ عبادتگران ، با چهار هزار سوار از كوفه بيرون شدند و انسجام يافتند و به ستيز با على عليه السلام پرداختند و گفتند : داورى تنها از آنِ خداست ؛ و آن كس را كه از خداى سرپيچد ، اطاعت نتوان كرد .
بيش از هشت هزار مرد [ جنگى] كه با آنان هم انديشه بودند ، به ايشان گرويدند ؛ و آن گروه ، سپاهى با دوازده هزار نيرو فراهم آوردند و روان گشتند تا به حروراء درآمدند ، حال آن كه عبد اللّه بن كوّاء را به فرماندهى برگزيده بودند .
على عليه السلام ، عبد اللّه بن عبّاس را فرا خواند و او را به سوى ايشان روانه ساخت و گفت : «اى ابن عبّاس! به سوى اين گروه روان شو و بنگر كه آنان بر چه انديشه اند و از چه روى گِرد آمده اند».
پس ابن عبّاس به سويشان روى نهاد ، چندان كه به ايشان رسيد و در ديدرَس ايشان آمد و يكى از آنان ، او را ندا داد و گفت : واى بر تو ابن عبّاس! آيا همانند رفيقت ، على بن ابى طالب ، به پروردگار خويش كفر ورزيده اى؟
ابن عبّاس گفت : مرا ياراى آن نيست كه با همه شما سخن گويم ؛ پس بنگريد كه كدام يك از شما به رفتار و كردار خويش ، آگاه تر است تا او نزد من آيد و با وى سخن گويم .
آن گاه ، يكى از ايشان به نام عتّاب بن اَعوَر ثَعْلَبى برون آمد و روياروى ابن عبّاس ايستاد ؛ و گويى كه قرآن پيشِ چشمانش قرار دارد ، به سخن گفتن و دليل آورى و گفتار طبق دلخواه خويش پرداخت .
ابن عبّاس سكوت گزيده بود و هيچ نمى گفت . چون وى از سخن باز ايستاد ، ابن عبّاس به وى نزديك شد و گفت : مى خواهم براى تو مَثَلى بزنم ؛ اگر انديشه ورى ، در آن بينديش!
آن خارجى گفت : آنچه در نظر دارى ، بگو!
ابن عبّاس به او گفت : مرا خبر ده كه آيا مى دانى اين سرزمين اسلامى از آنِ كيست و چه كس آن را بنا نهاد؟
آن خارجى گفت : آرى ؛ اين سرزمين ، از آنِ خداى عز و جل است و او ، آن را براى پيامبرانش و اطاعتگرانش بنا نهاد و سپس پيامبرانش را برانگيخت تا امّت ها را فرمان دهند كه جز خدا را نپرستند . گروهى ايمان آوردند و گروهى كفر ورزيدند ؛ و واپسين پيامبرى كه خدا برانگيخت ، محمّد بود .
ابن عبّاس گفت : راست گفتى . امّا خبرم ده آن گاه كه محمّد صلى الله عليه و آله در سرزمين اسلام برانگيخته شد و آن را همانندِ ديگر پيامبران ، بنا كرد ، آيا بنيان آن را استوار ساخت و حدودش را تبيين فرمود و امّت را از راه ها و راهكارها و شريعت هاى اَحكام و نشانه هاى دين خود آگاه ساخت؟
خارجى گفت : آرى ؛ محمّد چنين كرد .
ابن عبّاس گفت : اكنون مرا خبرده آيا محمّد صلى الله عليه و آله در ميان اين امّت باقى ماند يا از آن رحلت كرد؟
خارجى گفت : آرى ؛ از آن رحلت كرد .
ابن عبّاس گفت : مرا خبرده آيا آن گاه كه وى رحلت كرد ، اين بنا كاملاً استوار شده و حدودش سراسر تبيين گشته بود يا ويرانه و غيرآباد بود؟
خارجى گفت : بلكه در حالى رحلت كرد كه بنايش كاملاً استوار ، حدودش آشكار ، و نشانه هايش بر پا بود .
ابن عبّاس گفت : راستى گفتى . پس اينك خبرم ده آيا محمّد صلى الله عليه و آله را كسى بود تا پس از وى به آباد سازى اين سرزمين پردازد يا نه؟
خارجى گفت : آرى ؛ او ياران ، خاندان ، جانشين و نسلى داشت كه پس از وى به آبادسازى اين سرزمين پردازند .
ابن عبّاس گفت : چنين كردند يا نه؟
خارجى گفت : آرى ؛ چنين كردند و اين سرزمين را پس از او آباد ساختند .
ابن عبّاس گفت : اكنون خبرم ده كه آيا امروز اين سرزمين پس از وى همان گونه است كه او با آبادانى كامل و حدود استوار از خود به جاى نهاد ، يا ويران است و حدود آن كنار نهاده شده است؟
خارجى گفت : همين است : ويران است و حدودش كنار نهاده شده .
ابن عبّاس گفت : آيا نسل وى اين ويرانى را سبب گشته اند يا امّتش؟
گفت : امّتش .
ابن عبّاس گفت : پس آيا تو از جمله امّت او هستى يا از نسلش؟
گفت : از امّتم .
ابن عبّاس گفت : اى عَتّاب! اينك مرا خبر ده كه چگونه اميد رهايى از آتش را دارى ، حال آن كه در زمره امّتى هستى كه سرزمين خدا و پيامبرش را ويران كرده و حدودش را كنار نهاده است؟
خارجى گفت : إنّا للّه و إنّا اليه راجعون! دريغا اى ابن عبّاس! به خدا سوگند ، آن قدر تدبير ورزيدى تا مرا در تنگنايى بزرگ افكندى و [ پذيرش دليل و ]حجّت را بر من لازم ساختى ، چندان كه مرا از كسانى قرار دادى كه سرزمين خدا را ويران ساخته اند . امّا دريغا اى ابن عبّاس! چگونه مى توانم از تنگايى كه در آن افتاده ام ، رهايى يابم؟
ابن عبّاس گفت : راه چاره آن است كه بكوشى تا ويرانى هاى امّت را در سرزمين اسلام ، آباد سازى .
گفت: رهنمودم دِه كه چگونه مى توان در اين راه كوشيد.
ابن عبّاس گفت : نخستين وظيفه ات آن است كه بدانى چه كسى در ويران ساختن اين سرزمين كوشيده ، تا با وى دشمنى ورزى و دريابى چه كس آبادسازى اش را مى خواهد ، تا او را به دوستى گيرى .
گفت : اى ابن عبّاس! به خدا سوگند ، در اين هنگامه ، هيچ كس را نمى شناسم كه آبادسازىِ سرزمين اسلام را دوست بدارد ، جز پسر عمويت ، على بن ابى طالب ، جز آن كه وى عبد اللّه بن قيس (ابو موسى اشعرى) را در حقّى كه از آن خودش بود ، حقّ داورى داد .
ابن عبّاس گفت : دريغا تو را اى عَتّاب! ما داورى را در كتاب خداى عز و جل يافته ايم ؛ كه همو فرموده : «داورى از كسانِ مرد و داورى از كسانِ زن برگزينيد . اگر آن دو را قصد اصلاح باشد ، خدا ميانشان موافقت پديد مى آورَد» ؛ و نيز فرموده است : «دو عادل از شما به آن حكم كنند» .
پس خوارج از هر سوى صدا برآوردند و گفتند : [ اى ابن عبّاس!] گويا نزد تو ، عمرو بن عاص از جمله عادلان است ؛ حال آن كه مى دانى وى در دوران جاهليّت از سرانِ [ كفر] و در روزگار اسلام ، از دنباله ها بود [نه از سران] و دنباله بُريده و فرزند دنباله بُريده بود ۲ ، در زمره آنان كه با محمّد جنگيدند و امّتش را پس از وى به آشوب كشاندند .
سپس ابن عبّاس گفت: اى مردم! عمرو بن عاص داورِ [ما ]نبود . پس چرا با وى بر ما استدلال مى كنيد؟ او تنها داور معاويه بود و به راستى ، امير مؤمنان على بر آن بود كه مرا به داورى بفرستد و من داورِ او باشم ؛ امّا شما از امر او سر باز زديد و گفتيد : ما به ابو موسى اشعرى رضايت داده ايم.
اين در حالى بود كه ـ به جانم سوگند ـ ابو موسى از لحاظ شخصيتى و هم نشينى با پيامبر صلى الله عليه و آله و اسلام و پيشينه ، وضعى پسنديده داشت ، جز اين كه فريب خورد و گفت آنچه را گفت . امّا نيرنگ عمرو بن عاص به ابو موسى هم براى ما الزام آور نيست . پس پروردگارتان را پروا ورزيد و به حال اطاعت از امير مؤمنان كه بر آن بوديد ، بازگرديد ، كه او گر چه از طلب حقّش بازنشسته ، در انتظار سرآمدنِ مهلت است تا به جنگ با آن گروه بازگردد . و على ، كسى نيست كه از [ طلب] حقّى كه خداوند برايش مقرّر فرموده ، بازنشيند .
خوارج، بانگ برآوردند و گفتند:هيهات اى ابن عبّاس! ما از پسِ امروز ، هرگز على را به حكمرانى بر نمى گماريم . پس به سوى او بازگرد و به وى بگو كه خود ، نزد ما آيد تا با وى به استدلال پردازيم و سخنش را بشنويم و او نيز سخن ما را بشنود ؛ باشد كه ما از او سخنى بشنويم كه سبب شود تا از عزم خود براى جنگ با وى روى گردانيم .
پس عبد اللّه بن عبّاس به سوى على عليه السلام روان شد و آنچه را گذشته بود ، به وى خبر داد .