۲۴۷۵.الأخبار الطّوال :روزى ديگر عمّار بن ياسر ، همراهِ سوارانى از عراقيان ، به ميدان آمد . عمرو بن عاص [ نيز] با سواران يورش آورد ، در حالى كه با خود ، تكّه پارچه اى سياه رنگ داشت كه بر نيزه كرده بود .
مردم گفتند : اين ، پرچمى است كه پيامبر خدا براى وى بست .
على عليه السلام گفت : «من شما را از داستان اين پرچم خبر مى دهم . اين ، پرچمى است كه پيامبر خدا آن را بَست و فرمود : چه كس اين را چنان كه حق آن است ، بر مى گيرد؟ .
عمرو گفت : اى پيامبر خدا! حقِّ آن چيست؟
فرمود : [ اين است كه] با آن ، از هيچ كافرى نگريزى و با هيچ مسلمانى نجنگى .
امّا او با اين پرچم ، در دوران زندگى پيامبر خدا ، از كافران گريخت و امروز ، با مسلمانان مى جنگد» .
پس عمرو و عمّار ، سراسرِ آن روز را جنگيدند .
۸ / ۷
روزِ چهارم نبرد
۲۴۷۶.تاريخ الطبرىـ به نقل از قاسم ، غلامِ يزيد بن معاويه ، در بيان رويدادهاى چهارمين روز جنگ ـ: محمّد بن على و عبيد اللّه بن عمر با دو سپاه بزرگ به ميدان آمدند و به جنگى بس سنگين پرداختند . سپس عبيد اللّه بن عمر ، پيكى نزد [ محمّد ]ابن حنفيّه فرستاد [ و پيغام داد براى نبرد تن به تن] به سوى من حركت كن!
گفت : مى پذيرم .
پس برون آمد و روان شد .
نظر امير مؤمنان [ از دور] به او افتاد و گفت : «اين دو هماورد كيان اند؟» .
گفته شد : [ محمّد] ابن حنفيّه و عبيد اللّه بن عمر .
پس امام عليه السلام مَركبِ خويش را حركت داد و محمّد را ندا داد . محمّد به اطاعت او ايستاد .
على عليه السلام گفت : «مَركَبم را بگير!» .
محمّد چنين كرد . سپس على عليه السلام به سوى عبيد اللّه بن عمر رفت و گفت : «به هماوردى ات مى آيم . پيش بيا!» .
ابن عمر گفت : مرا نيازى نيست تا با تو مبارزه كنم .
گفت : «چرا[ ، پيش آى]» .
گفت : نه .
پس ابن عمر بازگشت . ابن حنفيّه به پدرش گفت : پدر جان! چرا مرا از هماوردى با او باز داشتى؟ به خدا سوگند ، اگر مرا وا مى گذاشتى ، اميد داشتم كه او را بكشم .
امير مؤمنان گفت : «اگر با او هماوردى مى كردى ، من [ نيز] اميد داشتم كه او را بكشى ؛ ليكن از اين كه او تو را بكشد ، نگران بودم» .