۲۷۴۷.الكامل فى التّاريخـ در بـيان رويـدادهـاى سـال ۳۸ هجرى ـ: در اين سال ، خِرّيت بن راشدِ ناجى به مخالفت با على عليه السلام برخاست و به سوى امير مؤمنان روان گشت . با او سيصد تن از بنى ناجيه بودند كه پيش تر ، از بصره به همراهى على عليه السلام خارج شده بودند ، در [ نبردهاى ]جَمَل و صِفّين كنار وى حضور يافته و تا آن زمان همراه او در كوفه مانده بودند .
پس خِرّيت با سى سوار نزد على عليه السلام حاضر شد و به وى گفت : اى على! به خدا سوگند ، فرمان تو را اطاعت نمى كنم و فرا پشتت نماز نمى گزارم و همانا فردا از تو جدا مى شوم . و اين ، بعد از داور ساختن آن دو حَكَم بود .
پس على عليه السلام به وى گفت : «مادرت به سوگت نشيند! اگر چنين كنى ، پروردگارت را نافرمانى مى كنى و پيمانت را مى شكنى و جز به خويشتن زيان نمى رسانى! به من بگو ، چرا چنين مى كنى؟» .
گفت : زيرا تو به داورى تن دادى و در حق ، سستى ورزيدى و به گروهى تكيه كردى كه ستم ورزيدند . پس من تو را نكوهش مى كنم و بر ايشان خشم مى گيرم و از همه شما جدايى مى پذيرم .
سپس على عليه السلام به وى گفت : «بيا تا كتاب [ خدا] را به تو بياموزم و در سنّت ها با تو گفتگو كنم و امورى را بر تو وا بگشايم كه از تو به آنها آگاه ترم ؛ باشد كه آنچه را اكنون منكرى ، بازشناسى!» .
گفت : همانا به سويت باز خواهم گشت .
گفت : «مبادا شيطان فريبت دهد و جاهلان به خوارى ات افكنند! به خدا سوگند ، اگر از من راه يابى و [ پند ]پذيرى ، تو را به راه درست هدايت خواهم كرد» .
پس خِرّيت از نزد على عليه السلام به سوى خاندانش بازگشت و همان شب ، او و يارانش در راه شدند . چون على عليه السلام از حركت ايشان ، با خبر شد ، گفت : «دورى شان باد ، چنان كه ثمود دور شدند! همانا امروز شيطان ، ايشان را فريفت و گم راه كرد و فردا از آنان بيزارى خواهد جُست» .
پس زياد بن خصفه بَكرى به او گفت : اى امير مؤمنان! همانا نبودِ ايشان بر ما گران نيست تا به سببش اندوه خورى ؛ زيرا اگر با ما مى ماندند ، چندان بر شمارمان نمى افزودند و اكنون كه از ما جدا شده اند ، چندان از شمارمان نكاسته اند ؛ ولى ما از اين بيمناك هستيم كه گروهى انبوه از كسانى را كه به سويت مى آيند و از تو فرمان مى برند ، بر ما تباه كنند [و از ما جداشان كنند] . پس مرا اذن دِه كه به دنبال ايشان روم تا به سوى تو بازشان گردانم .
على عليه السلام گفت : «آيا مى دانى به كدام سو روى كرده اند؟» .
گفت : نه ؛ امّا مى پرسم و ردّ[ شان] را دنبال مى كنم .
به او گفت : «خدايت رحمت كناد! حركت كن و در دير ابو موسى منزل گزين و بمان تا فرمانم تو را رسد ؛ زيرا اگر پديدار شوند ، كارگزارانم به زودى خبرشان را برايم مى نويسند» .
پس زياد حركت كرد و به خانه اش درآمد و يارانش از [ قبيله] بَكر بن وائل را فراهم آورد و آن خبر را به ايشان رساند . با وى يكصد و سى مرد روان شدند . او گفت : همين مرا بس است!
سپس به راه شد تا در دير ابوموسى رسيد و يك روز در آن منزل گزيد و در انتظار فرمان على عليه السلام ماند . نامه اى از قَرَظَة بن كعب انصارى به على عليه السلام رسيد كه به او خبر داده بود ايشان به سوى نِفَّر ۱ حركت كرده اند و يكى از كدخدايان مسلمان را كشته اند .
على عليه السلام به زياد پيغام داد كه آنان را دنبال كند و حال ايشان را به وى گزارش نمايد و [ در پيغامش آورد كه ]آنان ، مردى مسلمان را كشته اند و به زياد فرمان داد كه ايشان را به سوى وى بازگردانَد و اگر سر پيچيدند ، با آنان به نبرد برخيزد . على عليه السلام ، اين نامه را با عبد اللّه بن وال روان كرد .
عبد اللّه از على عليه السلام خواست كه اجازه دهد همراه زياد حركت كند . على عليه السلام به او اجازه داد و به وى گفت : «همانا اميد دارم كه از ياران من در حق باشى و بر اين گروه ستمگر ياورى ام كنى!» .
[ عبد اللّه ] ابن وال [ بعدها] مى گفت : به خدا سوگند ، دوست نمى دارم كه آن گفتار وى را [ درباره خودم] با شتران سرخ مو عوض كنم ...
آن گاه در پى ايشان برآمدند تا آنان را در مَذار ۲ يافتند ... زياد ، او (خِرّيت) را فرا خواند و گفت : چرا بر امير مؤمنان و ما كين ورزيدى ، چندان كه از ما جدا شدى؟
گفت : من امير شما را امام نمى شمارم و رفتار شما را سيره [ ى صحيح ]نمى دانم . پس صواب ديدم كه كناره گيرم و همراه كسانى درآيم كه به شورا فرا مى خوانند .
زياد به وى گفت: آيا مردم بر كسى توافق خواهند كرد كه در شناخت خدا و سنّتش و كتابش،و نيز خويشاوندى اش با پيامبر خدا و پيشينه اش در اسلام ، به اميرت كه از او جدا شدى ، نزديك باشد؟
او را گفت : اين را ادّعا نمى كنم .
زياد به او گفت : پس چرا آن مرد مسلمان را كشتى؟
او را گفت : من وى را نكشتم ؛ بلكه گروهى از يارانم او را كشتند .
گفت : پس آنان را به ما تسليم كن!
گفت : توان اين كار را ندارم .
آن گاه ، زياد يارانش را فرا خواند و خِرّيت نيز ياران خود را . پس به نبردى سخت پرداختند و با نيزه بر هم زدند ، چندان كه نيزه اى باقى نمانْد . سپس با شمشيرها ضربه زدند ، چنان كه شمشيرها خم شدند و همه اسب هاشان پى شد و بسيارى شان مجروح گشتند و از ياران زياد دو تن كشته شدند و از آن طرف،پنج تن . پس شب آمد و ميان ايشان فاصله افكند و از يكديگر بيزارى ورزيدند.
زياد مجروح شد و خِرّيت ، شبانگاه به حركت درآمد و زياد به سوى بصره حركت كرد . به آنان خبر رسيد كه خِرّيت به اهواز درآمده و در سويى از آن منزل گزيده و گروهى از يارانش به وى پيوسته اند و نزديك به دويست تن شده اند ... پس مَعقِل به سوى اهواز رفت ... و در حوالى يكى از كوه هاى رامهرمز به آنان رسيدند ...
سپس ياران مَعقِل، هفتاد تن از ايشان ، شامل بنى ناجيه و عرب هاى همراهشان را كشتند و [ نيز] حدود سيصد تن از كافران عجم و كُردها را از پاى درآوردند . آن گاه ، خِرّيت بن راشد شكست خورد و به كرانه دريا پيوست ، حال آن كه گروهى بسيار از قومش با او بودند و وى با آنان حركت مى كرد و به مخالفت با على عليه السلام فراشان مى خوانْد و به آنان اعلام مى كرد كه هدايت ، در جنگ با على است ؛ چندان كه بسيارى از ايشان از او پيروى كردند ... .
پس على عليه السلام به مَعقِل پيغام نوشت و او و يارانش را ستود و به وى فرمان داد كه خِرّيت را دنبال كند و يا بكشد يا تبعيد نمايد ... چون مَعقِل به خرّيت رسيد ، پرچم اَمان برافراشت و گفت : هر كس زير اين پرچم درآيد ، در امان است ، مگر خِرّيت و يارانى از او كه نخست بار با ما جنگيدند .
پس بسيارى از همراهان خِرّيت كه هم قومِ وى نبودند ، از او جدا گشتند ... سپس معقل و همه همراهانش هجوم آوردند و به جنگى شديد پرداختند و در نبرد با او پايدارى ورزيدند .
آن گاه ، نعمان بن صُهبان راسِبى ، خِرّيت را ديد و به او هجوم آورْد و بر وى ضربه اى زد . او از چارپايش به زير افتاد . دو ضربه ردّ و بدل كردند و نعمان ، وى را كشت . از همراهان وى در ميدان نبرد ، يكصد و هفتاد تن از پاى درآمدند و باقى به راست و چپ پراكنده شدند .