۲۶۶۱.الكامل ، مبرّد :روايت شده كه مردى سياه كه جامه اى بس سپيد بر تن داشت ، نزد پيامبر خدا آمد كه مشغول تقسيم غنيمت هاى خيبر بود و تنها از آنِ كسانى مى شد كه در حُدَيبيه حاضر بوده اند . آن مرد به پيامبر صلى الله عليه و آله گفت : امروز عدالت نورزيده اى!
پيامبر خدا خشمگين شد ، چندان كه خشم بر چهره اش پديدار گشت .
عمر بن خطّاب گفت : اى پيامبر خدا! آيا او را نكشم؟
فرمود: «به زودى براى او و يارانش خبرى خواهد بود».
در روايتى ديگر ، آمده است كه پيامبر خدا به آن مرد گفت : «واى بر تو! اگر من عدالت پيش نگرفته باشم ، چه كسى عدالت ورزيده است؟» .
سپس به ابو بكر فرمود : «او را بكش!» .
او رفت و سپس برگشت و گفت : اى پيامبر خدا! او را در حال ركوع ديدم .
سپس به عمر فرمود : «او را بكش!» .
او رفت و سپس برگشت و گفت : اى پيامبر خدا! او را در حال سجده ديدم .
آن گاه به على عليه السلام فرمود : «او را بكش!» .
او رفت و سپس برگشت و گفت : «اى پيامبر خدا! او را نديدم» .
۲۶۶۲.مسند أبو يعلىـ به نقل از اَنَس بن مالك ـ: در زمانه پيامبر خدا مردى بود كه همراه پيامبر صلى الله عليه و آله مى جنگيد و آن گاه كه بر مى گشت و بار خود را فرو مى گذاشت ، به مسجد پيامبر روى مى نهاد و در آن به نماز مى پرداخت و نماز را به درازا برگزار مى كرد ، چندان كه برخى از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله مى پنداشتند كه وى از آنان برتر است .
روزى ، در حالى كه پيامبر خدا ميان يارانش نشسته بود ، آن مرد عبور كرد (يا پيامبر خدا خود در پىِ وى فرستاده بود يا او ، خود ، بدان جا آمده بود) . برخى از ياران پيامبر به او گفتند : اى پيامبر خدا! اين ، همان مرد است .
چون پيامبر خدا او را در حالِ پيش آمدن ديد ، فرمود : «سوگند به كسى كه جانم در دست اوست ، همانا ميان دو چشم وى ، نشانه اى از شيطان است» .
هنگامى كه او در كنار مجلس ايستاد ، پيامبر خدا به وى فرمود : «آيا چون كنار اين مجلس ايستادى ، در دل خويش نگفتى : در ميان اين افراد ، كسى بهتر از من نيست؟!» .
گفت : آرى .