۲۵۲۵.الفتوح :يكى از ياران معاويه به نام مُخارق بن عبد الرحمان كه تكْ سوارى پهلوان بود ، برون آمد تا ميان دو سپاه ايستاد و خواهانِ هماورد شد . مُؤمّل بن عُبيد مرادى به نبردِ وى رفت و مرد شامى او را كشت ... چنين بود تا چهار نفر را كشت و سرشان را جدا كرد و عورت هاشان را برهنه ساخت . پس همگان از بيم وى ، از او دورى مى جُستند .
على عليه السلام ديد كه او چه مى كند . پس ناشناس وار به سوى وى رفت و مرد شامى كه او را نشناخته بود ، به سويش حمله بُرد . على عليه السلام ضربه اى بر عصب گردن وى زد و بخشى از گردنش را انداخت . سپس بر سرش فرود آمد و سرش را جدا كرد و چهره اش را رو به آسمان برگرداند ، امّا عورتش را برهنه نساخت . پس ندا در داد : «آيا مبارزى هست؟» .
كسى ديگر به نبرد وى آمد . على عليه السلام او را [ نيز ]كشت و با او همان كرد كه با نفر اوّل كرده بود . او بر همين منوال ، هفت يا هشت تن را كُشت و با همه ، همان كرد كه با اوّلى كرده بود ، بى آن كه عورت هاى ايشان را عريان كند .
سپاه معاويه از او فاصله گرفتند و ياران پهلوان معاويه از پيش پايش گريختند . در اين حال ، از سپاه معاويه مردى به نام حرب وارد شد كه غلام وى و تكْ سوارى بود كه كسى ياراىِ برابرى با وى را نداشت . معاويه به او گفت : واى بر تو اى حرب! به سوى اين سوار رو و مرا از او رهايى بخش ، كه وى گروهى از ياران مرا كه خود مى دانى ، كشته است .
حرب گفت : فدايت شوم! به خدا سوگند ، من شأن اين سوار پهلوان را مى شناسم . اگر همه افراد سپاهت به ميدان او روند ، كشته مى شوند . اگر بخواهى ، با او هماورد مى شوم ، حال آن كه مى دانم مرا مى كشد ؛ و اگر مى خواهى ، مرا براى مبارزه با ديگران نگه دار .
معاويه گفت : نه . به خدا سوگند ، دوست نمى دارم كه تو كشته شوى . پس در جاى خود بمان تا كسى جز تو به ميدانِ او رود .
على عليه السلام آنان را ندا مى داد ؛ ولى هيچ يك از ايشان به نبردِ وى نيامد . پس كلاهخود را از سرش برداشت و گفت : «من ابوالحسن هستم» . آن گاه ، به اردويش بازگشت .
حرب به معاويه گفت : فدايت شوم! آيا نگفتمت كه من شأن اين سوارِ پهلوان را مى شناسم؟