۱۴ / ۸
رأى داوران
۲۶۲۲.تاريخ الطبرىـ به نقل از ابو جَناب كَلبى ـ: آن گاه كه عمرو و ابو موسى در دومَةُ الجَندَل با هم ديدار كردند ، عمرو كوشيد تا ابو موسى را در سخن گفتن پيش اندازد و به او گفت : همانا تو از اصحاب پيامبر خدا هستى و سنّ تو بيش از من است . پس نخست تو سخن گو و سپس من سخن خواهم گفت .
و عمرو او را عادت مى داد كه در هر كار ، بر وى پيش افتد و از اين شيوه ، در پى آن بود كه وى نخست ، على عليه السلام را خلع كند .
پس ابو موسى در كار داورى كه به سبب آن گرد آمده بودند ، انديشيد و عمرو او را به پذيرش معاويه فرا خواند ، وى نپذيرفت . سپس او را به پذيرش پسرش فرا خواند ، باز هم نپذيرفت .
ابو موسى هم عبد اللّه بن عُمَر را به عمرو پيشنهاد كرد ؛ ولى وى سر باز زد .
پس عمرو به او گفت : به من بگو انديشه ات چيست؟
ابو موسى گفت : من بر آنم كه اين هر دو مرد را خلع كنيم و كار خلافت را به شورا ميان مسلمانان وا گذاريم . آن گاه ، مسلمانان هر كه را بخواهند براى خويش برمى گزينند .
عمرو به وى گفت : رأى همان است كه تو انديشيده اى .
سپس هر دو نزد مردم آمدند كه اجتماع كرده بودند . عمرو گفت : اى ابو موسى! آنان را آگاه كن كه ما بر يك رأى هم داستان و هم نظر شده ايم .
ابو موسى به سخن پرداخت و گفت : انديشه من و عمرو بر چيزى هماهنگ شد كه اميد داريم خداى عز و جل با آن ، كار اين امّت را به سامان آورَد .
عمرو گفت : درست و نيكو گفت . اى ابوموسى! اكنون نخست تو سخن بگو .
ابو موسى عزم سخن كرد . ابن عبّاس به وى گفت : واى بر تو! به خدا سوگند ، در گمانم كه او تو را فريفته است . اگر بر يك امر اتّفاق كرده ايد ، او را پيش انداز تا پيش از تو سخن گويد و آن امر را ابراز كند . سپس تو از پىِ او سخن گو . همانا عمرو مردى است حيله گر و من ايمن نيستم كه تو را در آنچه ميانتان گذشته ، خشنود سازد . پس چون در ميان مردم برخاستى [ و نخست سخن گفتى] ، با تو مخالفت خواهد كرد .
امّا ابو موسى كه كودن بود ، به او گفت : همانا ما اتّفاق كرده ايم .
پس ابو موسى پيش قدم شد و پس از سپاس و ستايش خداوند عز و جل گفت :
اى مردم! ما در كار اين امّت انديشيديم و هيچ راهى را براى اصلاح امر و گردآوردن پراكندگى هاى آن ، شايسته تر از آنچه من و عمرو بر آن اتّفاق كرده ايم ، نيافتيم . و آن اين است كه على و معاويه را خلع كنيم و آن گاه ، اين امّت ، خود به امر خلافت روى كند و هر كه را خواهد ، خليفه خويش گردانَد . پس من ، على و معاويه را خلع كردم . اكنون شما به امر خويش روى كنيد و آن كس را كه شايسته خلافت مى بينيد ، خليفه خويش سازيد .
سپس ابو موسى به جاى خود بازگشت .
آن گاه ، عمرو بن عاص پيش آمد و در جاى او ايستاد و پس از سپاس و ستايش خداوند ، گفت : اين بود آنچه شنيديد . او رفيق خويش (على) را خلع كرد و من نيز همانند او ، رفيقش را خلع مى كنم و رفيق خود ، معاويه را استوار مى سازم ، كه او صاحبْ اختيارِ عثمان بن عفّان و خونخواه او و شايسته ترينِ مردم براى جانشينى وى است .
ابو موسى گفت : چه شده است تو را؟ خدايت ناكام گردانَد! خيانت و فجور ورزيدى . جز اين نيست كه حكايتِ تو «چون داستان سگ است [ كه] اگر بر آن حمله ور شوى ، زبان از كام برآوَرَد و اگر آن را رها كنى [ باز هم] زبان از كام برآوَرَد» .
عمرو گفت : حكايت تو [ نيز] «چون داستان خرى است كه كتاب هايى را بر پشت مى كشد» .
شُرَيح بن هانى به عمرو هجوم آورد و با تازيانه بر چهره اش كوفت . فرزند عمرو نيز بر شريح تاخت و او را تازيانه زد . مردم برخاستند و ميان آن دو مانع شدند . از آن پس ، شريح مى گفت : از هيچ چيز اين اندازه پشيمان نيستم كه چرا به جاى تازيانه زدن به عمرو ، او را به شمشير نزدم تا روزگار بر وى چنان كند كه بايد .
سپس شاميان در پى ابو موسى برآمدند ؛ [ ولى] او بر مَركَب خويش بر نشست و به سوى مكّه رهسپار گشت .
ابن عبّاس گفت : خدا رأى ابو موسى را زشت سازد! او را هشدار دادم و امرش كردم كه عقل خويش به كار بندد ؛ امّا چنين نكرد .
و ابوموسى مى گفت : ابن عبّاس مرا از حيله گرى اين مرد فاسق برحذر داشت ؛ ولى من به وى اطمينان كردم و گمان بردم او هيچ چيز را بر خيرخواهى براى امّت ترجيح نمى دهد .
پس عمرو و شاميان به سوى معاويه رهسپار گشتند و او را به خلافت ، سلام دادند . ابن عبّاس و شُرَيح بن هانى نيز نزد على عليه السلام بازگشتند .