فصل يازدهم : فرو ايستادن جنگ
۱۱ / ۱
نيرنگِ شب
۲۵۶۷.وقعة صِفّينـ به نقل از عمّار بن ربيعه ـ: على عليه السلام به خطبه ايستاد و پس از سپاس و ستايش خداى گفت : «اى مردم! كار براى شما و دشمنتان بدين جا رسيد كه ديديد و ايشان را جز نَفَسِ واپسين نمانده است . كارها هر گاه روى آوَرَند ، مى توان پايانشان را از آغازشان سنجيد . آن قوم با انگيزه اى جز ديندارى ، برابرِ شما ايستادند تا اين كه در كار [درهم كوبيدن ]ايشان ، تا بدين جا رسيديم كه رسيديم . صبحگاهِ فردا من به آنان يورش مى برم تا نزد خداى عز و جل [بر ستمكارى]شان دادخواهى كنم» .
اين خبر به معاويه رسيد . پس عمرو بن عاص را فرا خواند و گفت : اى عمرو! جز اين نيست كه تنها همين يك شب باقى مانده تا على بر ما بتازد و كار را يكسره كند . تو چه مى انديشى؟
گفت : مردان تو ياراىِ برابرى با مردان وى را ندارند و تو ، خود [ نيز ]همانند او نيستى . او براى چيزى با تو مى جنگد و تو براى چيزى ديگر با او مى جنگى . تو خواهانِ بَقايى و او خواستار فنا [ در راه خدا] است . عراقيان بيمناك اند كه تو بر ايشان چيره شوى ؛ امّا شاميان هراسى ندارند كه على بر آنان چيره گردد .
و امّا [ رأى من آن است كه] ايشان را پيشنهادى دِه كه اگر آن را بپذيرند ، به اختلاف افتند ؛ و اگر نپذيرند نيز چنين شود . آنان را به كتاب خدا فرا خوان تا ميان تو و ايشان داور باشد . بدين سان ، تو به خواست خويش از آنان دست مى يابى . من همواره اين مطلب را [ در نظر داشتم ؛ ليكن] به تأخير مى افكندم تا زمان نيازت به آن فرا رسد .
معاويه اين رأى را نيك شناخت و گفت : راست گفتى .