۹ / ۲۲
پاسخِ امام
۲۵۴۸.وقعة صِفّين :چون نامه معاويه به على عليه السلام رسيد ، آن را خواند و گفت : «شگفتا از معاويه و نامه اش!» . سپس عبيد اللّه بن ابى رافع ، كاتبِ خويش را خواست و گفت : «به معاويه بنويس :
امّا بعد؛ نامه ات مرا رسيد . گفته اى اگر تو و ما مى دانستيم جنگ با ما و تو چه مى كند ، هرگز با يكديگر به نبرد بر نمى خاستيم . [ بدان] من و تو را از جنگ ، نهايتى است كه فرا نرسيده است . اگر من براى خدا كشته شوم و سپس زنده گردم ، آن گاه هفتاد بار كشته و ديگر بار زنده شوم ، از سختكوشى براى خدا و جهاد با دشمنان او دست برنمى دارم .
و امّا اين كه گفته اى از عقل هاى ما آن قدر باقى مانده كه با آن ، بر گذشته پشيمانى خوريم ؛ پس [ بدان كه] من نه از عقلم كاسته شده و نه از كارم پشيمانم .
و امّا اين كه [ حكومتِ] شام را خواسته اى ؛ من چنان نباشم كه آنچه را ديروز از تو دريغ داشته ام ، امروز به تو عطا كنم .
و امّا اين كه ما در بيم [ از مرگ] و اميد [ به زنده ماندن] يكسانيم ؛ تو در شك ، بيش از من در يقين ، پايدار نيستى ، و شاميان بر دنيا ، حريص تر از عراقيان بر آخرت نيستند .
و امّا اين كه گفته اى ما فرزندان عبد مناف هستيم و ما را بر يكديگر برترى نيست ؛ به جانم سوگند ، ما فرزندانِ يك پدريم ؛ ليكن اميّه همانند هاشم ، حَرْب همچون عبد المطّلب ، ابو سفيان چون ابو طالب ، مهاجر [ در راه خدا ]مانند آزاد شده [ به دست پيامبر خدا] ، و حق پيشه مثل باطل پيشه نباشد . افزون بر اينها ، فضيلتِ نبوّت از آنِ [ خاندان] ماست كه با آن ، [ كافرانِ ]گردنفراز را گردن شكستيم و [ مؤمنانِ ]سرشكسته را سربلند ساختيم . والسّلام!» .