۴ / ۸
پاسخِ بس بى شرمانه معاويه و فراخواندنِ امام به جنگ
۲۳۸۵.شرح نهج البلاغةـ به نقل از مدائنى ـ: معاويه به او (على عليه السلام ) نوشت :
امّا بعد ؛ آلودگىِ قلبت چه بسيار است و بر ديدگانت چه پرده اى افتاده! تنگْ چشمى ، شيوه تو و حسدورزى ، خوى توست . پس براى نبرد مهيّا شو و بر ضربه[ ى شمشير ]شكيبا باش . خداى را سوگند كه وضع ، بدان سان كه [در گذشته ]دانستى ، باز خواهد گشت ، و سرانجام [ نيك] از آنِ تقوا پيشگان است . هيهات! هيهات! آرزويت تو را به خطا افكنده و جانت در زمره هوسرانان به هوس افتاده . پس بر جاى خود بنشين و روزگارت را به آرامى بگذران تا دريابى كه در قياس با كسى كه بردبارى اش با كوه ها سنجيده مى شود و دانشش ، شك زدگان را به باور مى رسانَد ، چگونه اى . والسّلام!
۴ / ۹
حيله گرى معاويه در نبرد تبليغاتى
۲۳۸۶.شرح نهج البلاغةـ به نقل از نقيب ابو جعفر ـ: معاويه در پى [تحريك و] به لغزش افكندن على عليه السلام بود ، خاطرات بد را به ياد او مى آورْد تا شايد او از حال ابو بكر و عمر كه حقّ [ خلافت] او را غصب كرده بودند ، چيزى گويد [و بدين سان ، رسوا شود] . پس همواره با نامه پراكندن و پيك فرستادن ، بر آن بود كه غافلگيرش كند تا وى در نامه اى يا با پيكى ، آنچه را از ابو بكر و عمر در دل دارد ، آشكار سازد و آن گاه معاويه ، نزد مردم شام ، آن را دستاويزى به زيان على عليه السلام سازد و به ديگر گناهان وى ، به زعم خويش ، كه در باور آن مردم نشانده بود ، بيفزايد .
همو بود كه نزد شاميان ، على عليه السلام را فرومايه جلوه داده بود ، بدين ادّعا كه او در قتل عثمان دست داشته و كشندگانش را يارى كرده ، طلحه و زبير را كشته و عايشه را به اسارت افكنده و خون مردم بصره را بر زمين ريخته است . اكنون يك دستاويز باقى مانده بود : اين كه به شاميان بقبولانَد على عليه السلام از ابو بكر و عمر ، بيزارى مى جويد و آن دو را ستم پيشه و سرپيچنده از فرمان پيامبر خدا در امر خلافت مى داند و بر اين باور است كه آن دو زورمندانه به خلافت چنگ زدند و آن را غاصبانه از وى ربودند .
اين بلاى بزرگ ، هم به انگيزه تباه ساختن انديشه شاميان براى دشمنى با امام عليه السلام و هم به نيّتِ برانگيختن مردم عراق بر وى بود ؛ همانان كه سپاهيان و همرازان و ياران او به شمار مى رفتند ؛ چرا كه ايشان ، جز اندكى شيعه خاص ، به پيشوايى عمر و ابو بكر نيز قائل بودند .
آن گاه كه معاويه آن نامه را با ابو مسلم خولانى همراه كرد ، ۱ در انديشه بود كه على عليه السلام را به خشم آورَد و در تنگنا افكَنَد و ناگزيرش سازد كه پس از خواندنِ عبارت هاى وى در يادكردِ ابو بكر و اين كه او را برترينِ مسلمانان شمرده ، پاسخى بنگارد كه در بردارنده طعنى به ابو بكر باشد . امّا پاسخ امام عليه السلام پيچ و تاب دار و دو پهلو بود ؛ نه آشكارا آنان را ستم ورز خواند و نه از بى گناهى شان دم زد . گاه براى ايشان رحمت طلبيد و گاه فرمود : «آن دو به حقّ من دست يازيدند و من ، آن را به ايشان وا نهادم» .
آن گاه ، عمرو بن عاص ، معاويه را اندرز داد كه نامه اى ديگر ، سازگار با نامه نخست ، بنگارد تا در آن ، على عليه السلام را بر انگيزانند و خوار شمارند و چنان به خشم اندازند كه وى كلامى بنگارد و آن دو ، همان كلام را دستاويزى براى زشت نمودنِ چهره او و فرومايه شمردنِ آيينش سازند .
عمرو به معاويه گفت : على مردى شتاب ورز و بى پرواست . پس هر چيز را همانند ستايش ابو بكر و عمر كه اميد مى ورزى او را به سخن برانگيزد ، بنويس .
معاويه نامه اى نوشت . نخست قصد داشت آن را با ابو الدّرداء همراه كند ؛ ليكن سرانجام آن را با ابو اُمامه باهِلى روان ساخت ؛ همو كه از جمله صحابيان پيامبر صلى الله عليه و آله بود . متن آن نامه چنين است :
از بنده خدا ، معاوية بن ابى سفيان ، به على بن ابى طالب .
امّا بعد ؛ همانا خداوند متعال ، محمّد را به پيامبرىِ خويش برگزيد و او را به ابلاغ وحى و شريعت ، ممتاز فرمود . با او [ مردم را] از كورى نجات بخشيد و از گم راهى به هدايت كشيد . سپس وى را رستگار و ستوده ، به پيشگاه خود برگرفت ؛ همو را كه دين را ابلاغ كرده ، شرك را از ميان برده ، و آتش فريبگرى را فرو نشانده بود . پس خدايش پاداش نيك دهاد و نعمت ها و دهش هاى خويش را در حقّش دو چندان كُناد!
آن گاه ، خداوند سبحان ، يارانى به او عطا فرمود كه او را يارى و ياورى و پشتيبانى كردند و مصداق فرموده سبحان شدند : «بر كافران سخت گيرنده و ميان خود ، مهر ورزنده» . برترينِ اين ياران و بلند پايه ترينشان نزد خدا و مسلمانان ، خليفه اوّل بود كه امّت را وحدت بخشيد ، دعوت توحيدى را سامان داد و با مرتدّان به نبرد برخاست . از پىِ او ، خليفه دوم بود كه اسلام را پيروزى بخشيد و سرزمين هايى را به روى آن گشود و سرِ مشركان را فرود آورد . پس از وى ، خليفه مظلوم سوم بود كه اسلام را دامنه داد و كلمه حق را به اين سو و آن سو گسترد .
آن گاه كه اسلام ، قرار و استقرار يافت ، تو بر آن تاختى و غائله ها برانگيختى و حيله ها پروراندى و پنهان و آشكار با آن در آويختى و توطئه ها چيدى و با آن دشمنى ها پراكندى . آن دم كه دين خدا تو را به يارى طلبيد ، از يارى اش فرو نشستى و آن زمان كه از تو خواست تا پيش از فروپاشى ، آن را دريابى ، رهايش ساختى . بارى ، گرفتارى مسلمانان به تو يكى و دو تا نبوده است .
تو بودى كه به ابو بكر حسد ورزيدى و با او در پيچيدى و تباه كردنش را عزم كردى . در خانه خويش نشستى و گروهى از مردم را به گم راهه كشاندى تا در بيعت با او درنگ ورزيدند . از آن پس ، جانشينى عمر را نيز ناخوشايند داشتى و بر او حسد بُردى و دوران خلافتش را دراز شمردى ، به قتل او خرسند گشتى و در سوگش شادمانى خود را آشكار كردى تا آن كه براى قتل فرزند او كه قاتل پدرش را كشته بود ، چاره انديشيدى .
هيچ كس بيش از تو بر عمو زاده ات عثمان حسد نورزيد . زشتكارى هايش را پراكندى و نيك كردارى هايش را فرو پوشاندى . [ نخست ]دين شناسى و سپس ديندارى و رفتار و خردش را به طعن گرفتى و ياران و پيروان نادان خويش را ضدّ او بر انگيختى تا او را فرا چشم تو كشتند و تو نه به زبان و نه به دست ، به دفاع از او برنخاستى .
تو به اين هر سه ، ستم راندى و در بيعت با هر يك ، درنگ ورزيدى تا آن دم كه به قهر و غلبه ، همانند شترى با بينىِ مهار شده ، تو را به سوى وى كشاندند . اكنون به طلب خلافت برخاسته اى و كُشندگان عثمان ، وفاداران و دوستان و پيرامونيان تو گشته اند . و اين است رهاورد آرزوهاى نَفْس ها و گمگشتى هاى شهوت ها .
پس ، از سرسختى دست بردار و بيهوده گرى را وا گذار و كُشندگان عثمان را به ما بسپار و ديگر بار ، كار خلافت را ميان مسلمانان به شورا بگذار تا بر هر كه خدا از او خشنود است ، اتّفاق كنند . تو را پيمانى بر گردن ما نيست و نه سزاوارِ آن هستى كه از تو فرمان بَريم و نه سزاوار آنى كه جلب خشنودىِ تو نماييم . براى تو و يارانت ، نزد من ، چيزى جز شمشير چيزى نيست . سوگند به آن كه جز او خدايى نيست،كُشندگان عثمان را،هر جا و هرگونه باشند، خواهم يافت تا آن كه ايشان را بكشم يا جانم به خدا پيوندد .
و امّا اين كه همواره پيشينه خويش در اسلام و جهادهايت را منّت گذارانه به رخ مى كشى ، من در كلام خداوند سبحان چنين يافته ام : «از اين كه اسلام آورده اند ، بر تو منّت مى گذارند . بگو : براى اسلامتان بر من منّت مگذاريد ؛ بلكه خدا بدان سبب كه شما را به ايمان راه نموده ، بر شما منّت مى نهد ، اگر راست مى گوييد» .
اگر در حال خويش بنگرى ، آن را اين گونه مى يابى كه پرمنّت ترينِ انسان ها بر خدا به خاطر عملت هستى . پس آن جا كه منّت نهادن بر مستمندِ نيازخواه ، پاداش صدقه را از ميان مى بَرَد ، منّت گذاردن بر خدا پاداش جهاد را تباه مى سازد و آن را مصداق اين آيه مى كند : «سنگى است صاف كه روى آن ، خاكى نشسته باشد ؛ ناگاه بارانى تند فرو بارَد و آن سنگ را همچنان كشت ناپذير باقى گذارَد . چنين كسان از آنچه كرده اند ، سودى نمى برند ، كه خدا كافران را هدايت نمى كند» .
آن گاه كه اين نامه همراه ابو اُمامه باهِلى به على عليه السلام رسيد ، وى با او همان گونه سخن گفت كه با ابو مسلم خولانى گفته بود ؛ و اين پاسخ را [ كه خواهد آمد] با وى روانه ساخت . معاويه ، عبارت «شتر يا حيوان نَر بينى مهار شده» را در همين نامه به كار برد ، نه در نامه اى كه با ابو مسلم روانه كرده بود . در آن نامه ، نه عبارت مزبور ، بلكه اين عبارت بود : «بر خلفا حسد ورزيدى و به ايشان ستم راندى . اين را از چپ نگريستن و دشنامگويى و آه سرد كشيدن و درنگت در بيعت با خلفا دريافتيم» .
البتّه بسيارى از افراد ، اين دو نامه را از يكديگر باز نمى شناسند و آنچه ميانشان شهرت دارد ، همان نامه ابو مسلم است و اين عبارت را از آنِ همان مى شمارند ؛ ليكن عبارت مزبور در نامه [ همراهِ] ابو امامه آمده است . آيا نمى نگرى كه اين عبارت در پاسخ اين نامه ، باز آمده ؛ و اگر در نامه [ همراهِ] ابو مسلم بود ، در پاسخِ همان باز مى آمد؟