۹ / ۸
جنگيدن خودِ امام
۲۲۳۵.الفتوح:محمّد بن حنفيه ، لحظاتى پرچم به دستْ جنگيد و سپس برگشت. على عليه السلام دست بُرد و شمشيرش را بركشيد و بر دشمن ، يورش بُرد . از چپ و راست بر آنان نواخت . سپس برگشت ، درحالى كه شمشيرش كج شده بود و شروع كرد آن را با زانو راست كردن. يارانش به وى گفتند: بگذار ما اين كار را انجام دهيم ، اى امير مؤمنان!
به كسى پاسخ نگفت تا آن را راست كرد .
سپس براى بارِ دوم يورش بُرد و در دل دشمن ، نفوذ كرد . با شجاعت و جرئت بر آنان ضربه مى زد تا آن كه شمشيرش كج شد. آن گاه نزد يارانش بازگشت و ايستاد و در حالى كه با زانو شمشير خود را راست مى كرد ، فرمود: «به خدا سوگند ، از اين كار ، جز خداوند و آخرت را در نظر ندارم».
آن گاه رو به فرزندش محمّد بن حنفيه نمود و فرمود: «فرزندم! اين چنين بجنگ».
۲۲۳۶.شرح نهج البلاغةـ به نقل از ابو مخنف ـ: على عليه السلام با يگانِ سبز (نيروى ويژه) خود ـ كه متشكّل از مهاجران و انصار بود ـ به سوى لشكر جمل ، يورش بُرد و در اطراف او فرزندانش حسن، حسين عليهماالسلام و محمّد بودند. پرچم را به محمّد سپرد و فرمود: «با آن به پيش تاز تا آن را در چشم شتر بنشانى و تا چنين نكرده اى از پا منشين».
محمّد به پيش تاخت . چوبه هاى تير بر او باريدند. محمّد به يارانش گفت: كمى صبر كنيد تا تيرهايشان تمام شود و براى آنان يك تير يا دو تير بيشتر نمانَد.
على عليه السلام به سوى محمّد شتافت و او را برمى انگيخت و به پيكار ، دستور مى داد. وقتى كُندى او را ديد، خود از پشت سرِ وى آمد و دست چپ خود را بر شانه راست او نهاد و فرمود: «به پيش تاز !».
محمّد ، هرگاه اين خاطره را به ياد مى آورْد ، مى گريست و مى گفت: گويا بوى نفَسش را در پشت سرم استشمام مى كردم . به خدا ، هرگز آن را از ياد نخواهم برد!
سپس على عليه السلام را بر فرزندش رحم آمد و پرچم را با دست چپ از او گرفت و ذو الفقار آخته ، در دست راستش بود. آن گاه ، يورش آورد و در دل لشكر جمل فرو رفت . سپس با شمشير كج شده برگشت و آن را با زانو راست نمود. ياران و فرزندانش و اشتر و عمّار [ ، نزديكش آمده ]به وى گفتند: اى اميرمؤمنان! بگذار ما اين كار را به جاى تو انجام دهيم . نه به آنان پاسخ گفت و نه نگاهشان كرد .
پيوسته نفس نفس مى زد و همچون شير ، مى غرّيد تا آنان كه در اطرافش بودند ، پراكنده شدند. لشكر دشمن به سويش شتافتند و او با چشمانش [ آخر ]لشكر بصره را مى نگريست و اطراف خود را نگاه نمى كرد و سخنى را پاسخ نمى گفت.
آن گاه ، پرچم را به فرزندش محمّد سپرد و براى بار دوم به تنهايى يورش بُرد و به وسط لشكر جمل ، وارد شد و شجاعانه و جسورانه ، با شمشير بر آنان ضربت مى زد و مردان جنگى از برابرش مى گريختند و به چپ و راست مى رفتند تا زمين از خون كُشتگانْ رنگين شد .
آن گاه بازگشت، درحالى كه شمشيرش كج شده بود. آن را با زانو راست كرد. يارانش گِردش جمع شده بودند و او را نسبت به جانش و براى حفظ اسلام ، سوگند مى دادند و مى گفتند: اگر تو آسيب ببينى ، دين از ميان خواهد رفت . دست نگه دار كه ما خود از پس اين كار برمى آييم.
فرمود: «به خدا سوگند ، با كارهايى كه مى كنم ، جز خدا و آخرت را نمى خواهم». آن گاه به فرزندش محمّد فرمود: «اى پسر حنفيه! اين چنين كار كن».
اطرافيان گفتند: اى اميرمؤمنان! چه كسى مى تواند كارى را كه تو انجام مى دهى ، انجام دهد؟!