۶ / ۶
فرمان عايشه بر كشتن عثمان بن حُنَيف
۲۱۷۳.الجمل:[ پس از دستگيرى عثمان بن حنيف ،] طلحه و زبير به عايشه گفتند: درباره عثمان با اين مواضعش ، چه دستور مى دهى؟
عايشه گفت: خدا او را بِكُشد! بكشيدش .
در اين حال ، زنى بصرى نزد وى بود و گفت: اى مادر! تو را به كجا مى برند؟ آيا فرمان قتل عثمان بن حنيف را صادر مى كنى با اين كه برادرش سهل ، فرماندار مدينه است و مى دانى كه وى در ميان اوس و خزرج ، چه جايگاهى دارد؟ به خدا سوگند ، اگر چنين كنى ، سهل را در مدينه ابهّتى است كه ذرّيه قريش را برمى اندازد.
عايشه از تصميم خود بازگشت و گفت: او را مكشيد ؛ ولى به زندانش افكنيد و بر او سخت بگيريد تا نظر خود را اعلام دارم.
عثمان بن حنيف ، چند روزى در زندان بود ؛ ولى از آن هم منصرف شدند و ترسيدند برادرش بزرگان آنان را در مدينه به زندان افكَنَد و بر آنان يورش بَرَد. از اين رو ، از زندانى كردن او منصرف شدند.
۲۱۷۴.تاريخ الطبرىـ به نقل از سهل بن سعد ـ: چون عثمان بن حنيف را گرفتند ، اَبان بن عثمان [ بن عفّان ]را جهت نظرخواهى به سوى عايشه فرستادند . عايشه گفت: او را بِكُشيد.
زنى بدو گفت: اى مادر مؤمنان! درباره عثمان بن حنيف كه صحابى پيامبر خدا بوده است ، تو را به خدا سوگند مى دهم!
عايشه گفت: ابان را بازگردانيد .
او را بازگرداندند . سپس گفت: عثمان بن حنيف را به زندان افكنيد و او را مكشيد.
ابان گفت: اگر مى دانستم مرا بدين جهت فرا خوانده اى، برنمى گشتم .
مُجاشع بن مسعود به آشوبگران گفت: او را كتك بزنيد و موهاى ريش او بِكَنيد.
آنان نيز چهل تازيانه بر او زدند و موهاى سر و صورت و ابروها و پلك هاى چشمش را كَندند و به زندانش انداختند.