۲۱۵۶.تاريخ الطبرىـ به نقل از نصر بن مزاحم ـ: اَشتر نزد على عليه السلام رفت و گفت: اى اميرمؤمنان ! به راستى كه من پيش از اين دو نفر، مردى را به كوفه فرستادم ؛ ولى نديدم كارى انجام دهد و از [ انجام دادن ] آن، ناتوان بود، و اين دو (امام حسن و عمّار ياسر) ، شايسته ترين كسانى هستند كه فرستادى تا كار، آن گونه كه مى خواهى انجام شود ؛ امّا نمى دانم چه خواهد شد .
اى امير مؤمنان ـ كه خداوند ، تو را گرامى بدارد! ـ اگر صلاح مى دانى، مرا به دنبال آنان بفرست؛ زيرا مردم شهر [ كوفه ]از من نيك اطاعت مى كنند و اگر به سوى آنان روم، اميدوارم كه هيچ كس از آنان با من مخالفت نكند.
على عليه السلام فرمود: «بدانان ملحق شو».
اشتر رفت تا به كوفه رسيد و مردم در مسجد بزرگ شهر، گِرد آمده بودند. اشتر بر هر قبيله اى كه مى گذشت و جمعى از آنها را در جلسه اى يا مسجدى مى ديد، دعوتشان مى كرد و مى گفت: همراه من به طرف قصر حكومتى (دار الإماره) بياييد.
او به همراه گروهى از مردم به قصر رسيد. به زور ، وارد قصر شد . ابو موسى در نمازخانه قصر، ايستاده بود و براى مردم، سخنرانى مى كرد و آنان را از حركت، باز مى داشت. او مى گفت: اى مردم! به راستى كه اين، فتنه اى است كور و كَر كه بى ساربانْ رها گشته است. آن كه در اين فتنه خُفته باشد، از نشسته، بهتر است و نشسته، از ايستاده بهتر است و ايستاده، از پياده بهتر است و پياده ، از دونده بهتر است و دونده، از سواره بهتر. اين ، فتنه اى است كه چون دردى كه شكم را بدَرَد ، رشته اتّحاد مسلمانان را مى دَرَد و از پناهگاه شما به سوى شما آمده است و خردمند را مانند ابلهان ، سرگردان مى كند. ما ياران محمّد صلى الله عليه و آله از فتنه ها آگاه تريم. وقتى فتنه روى مى آورد، مُشتَبَه است و آن گاه كه از ميان مى رود، آشكار مى گردد.
عمّار با او سخن مى گفت و حسن عليه السلام بدو مى فرمود: «بى مادر! از كارِ [ حكومت ]ما كناره گير و از منبر ما دور شو» .
و عمّار به وى گفت: تو اين سخن را از پيامبر خدا شنيدى؟
ابو موسى گفت: اين دستان من، در گروِ آنچه گفتم!
عمّار بدو گفت: همانا پيامبر خدا، اين سخن را تنها براى تو گفت و فرمود: «تو در فتنه نشسته باشى، بهتر است كه به پا خيزى». آن گاه عمّار گفت: خداوند، آن كه را با وى در افتد و او را انكار كند، خوار و زبون مى سازد!
[ نصربن مزاحم مى گويد: ] عمر بن سعيد براى ما روايت كرد و گفت: مردى از قبيله نعيم، از ابو مريم ثقفى روايت كرد كه گفت: به خدا سوگند كه من آن روز، در مسجد بودم كه عمّار، ابو موسى را مخاطب قرار داده بود و داشت اين سخن را به وى مى گفت كه غلامان ابو موسى پيش دويدند و فرياد برآوردند : اى ابو موسى! اين ، اشتر است. به قصر [ حكومتى ] آمد و ما را كتك زد و بيرون انداخت.
ابو موسى از منبر پايين آمد و وارد قصر شد. اشتر بر سر او فرياد زد : اى بى مادر! از قصر ما بيرون شو. خداوند ، جانت را بگيرد! به خدا سوگند كه تو از قديم از منافقان بوده اى. ابو موسى گفت: امشب را به من مهلت ده. اشتر گفت: باشد؛ ولى امشب نبايد در قصر بمانى.
مردم ريختند كه اسباب و اثاثيه ابو موسى را غارت كنند كه اشتر، آنان را از اين كار ، باز داشت و از قصر بيرونشان كرد و گفت: من خود، او را بيرون مى رانم، و مردم از ابو موسى دست برداشتند.